سنگین شد ای دل ، دل من ...

چند وقت است که همیشه در همه جا می نویسم «چند وقت است حالم خوش نیست».واقعا هم نیست.دیگر حال و حوصله نوشتن و پشت اینترنت نشستن را ندارم.بگذریم.

چهارشنبه عازمم.قافله عشق،راهیان نور...

اگر شهدا ما را بطلبند می روم ولی اگر نطلبند ، هر چه تلاش کنم باز هم نمی شود.به یکی از دوستان گفتم برای دیدار فرصت نیست.گفت قرار است بمیری؟سرطان داری؟

گفتم آری.سرطان روح.بیماری قرن ما سرطان روح است.البته علاج دارد.و آن هم گره خوردن با صاحب روح است.مسکنش هم همین اردو هاست و البته شاید مقدمه درمان.

شاید تا به حال اینگونه مطلب ننوشته باشم.معمولا حالات درونم را به دیگران نمی گویم.نمی فهمند که بگویم.اما حالا اندکی را می نویسم.جای دیگری نیست که بنویسم.

چرا بعضی از آدم ها فکر می کنند که همه چیز را می دانند؟ چرا بعضی ها فکر می کنند برداشتشان از مسائل درست است؟ چرا برخی تلاششان بر این است که بگویند آنچه من می گویم صحیح است؟

انگار حرف دیگران به گوششان نمی رود! حتی در مواردی که درباره کسی قضاوت می کنند حرف او را نمی پذیرند.انگار همه فلسفه ها از عقل آنها ناشی می شود.نمی شنوند.می گویند و می روند و اگر نپذیری تو را به فرار از مسئولیت متهم می کنند.

خود مغالطه کارند و از مغالطه ی اتهام زنی استفاده کرده همه را به مغالطه متهم می کنند.می فهمند اما نمی خواهند بپذیرند.

خوب نیست شاید این حرف ها را گفتن.اما چاره چیست.راست هم می گویند اما نه همه را.هرچه هم راست بگویند که نباید آن را به دیگران تحمیل کنند.باید مخاطب را نیز خوب درک کنند.گاهی می پندارند که درک می کنند لکن همیشه اینگونه نیست.

نمی دانم چه بگویم.خیلی پراکنده و گاه نا مفهوم نوشتم اما آنکه باید بفهمد خود می فهمد که چه نوشتم.اما کلام من فقط و فقط همین است:

الهی و ربی من لی غیرک...




به قلم "هدهد" در دوشنبه هفدهم اسفند ۱۳۸۸ساعت 10:24  |