وقتی دوستانت قضاوتت می کنند، با همه شیطنت و شوخ طبعی ات، دیگر نمی توانی شوخی کنی. خاصه آنگاه که بیش از آنچه هستی می ستایندت. در خود فرو می روی و با خود بر می شماری که چه بسیار ثناء جمیل از تو بر زبان جاری ساخته و تو خود از خویشتن شرمنده ای.
امروز چند نفر دعایم کردند. دعاهای خوب. نه آنکه شایسته اش باشم. لطف شان بود. از هر دری نیکویی گفتند و مرا بدان چسباندند اما من و خدای من بهتر از هرکس می دانیم که من اینهمه نیستم.
هرچه می پندارم نمی دانم چرا در بدترین حالات چنین شد. شاید خدا می خواهد چیزی بگوید.
شاید می خواهد بگوید:"من آنچه باید بوده ام، تو هم چنان باش که باید"!
برچسبها:
دل نوشته,
خدا,
قضاوت,
ثناء جمیل
به قلم "هدهد" در پنجشنبه سیزدهم مهر ۱۳۹۶ساعت 0:24
|
در گذشته گمان می کردم که اگر در زمان اباعبدالله علیه السلام بودم احتمالا در هنگامه کربلا مانند «سلیمان بن صرد خزائی» به گوشه ای پناه برده بودم و نه به جنگ می گفتم. اما وقتی بیشتر با این عالم دین آشنا شدم، دریافتم که اوضاع امثال من بدتر است.
گشتم در میان حاضران در معرکه کربلا که کسی را بیابم. دیدم وضع و حالم به «شبث بن ربعی» می ماند. کسی که به اکراه و اجبار امیری بخشی از لشکر را پذیرفت و ر معرکه جنگ نیز کراهت از جنگ با حسین علیه السلام داشت. اما آن قدر ایمانش محکم نبود که او را در راه حق مستقیم گرداند.
همسفر گفت: این چه حرفی است که میزنی؟ چرا این اندازه ناامیدی؟ بخواه که کاش مدافع حریم بودی. کاش سینه بر تیرها سپر می کردی.
گفتم: آرزو و محبت دیگر است و وضع ما دیگر. من از آنچه هست می گویم و تو از آنچه می خواهی باشی.
گفت: آنچه هستی هم در گرو آن است که می خواهی باشی. و اگر چنان نیستی، نمی خواهی.
گفتم: یا اباعبدالله، یا لیتنی کنت معک!
برچسبها:
دل نوشته,
امام حسین,
کربلا,
عاشورا
به قلم "هدهد" در سه شنبه چهارم مهر ۱۳۹۶ساعت 14:48
|