من این همه نیستم

وقتی دوستانت قضاوتت می کنند، با همه شیطنت و شوخ طبعی ات، دیگر نمی توانی شوخی کنی. خاصه آنگاه که بیش از آنچه هستی می ستایندت. در خود فرو می روی و با خود بر می شماری که چه بسیار ثناء جمیل از تو بر زبان جاری ساخته و تو خود از خویشتن شرمنده ای.

امروز چند نفر دعایم کردند. دعاهای خوب. نه آنکه شایسته اش باشم. لطف شان بود. از هر دری نیکویی گفتند و مرا بدان چسباندند اما من و خدای من بهتر از هرکس می دانیم که من اینهمه نیستم.

هرچه می پندارم نمی دانم چرا در بدترین حالات چنین شد. شاید خدا می خواهد چیزی بگوید.

شاید می خواهد بگوید:"من آنچه باید بوده ام، تو هم چنان باش که باید"!

 


برچسب‌ها: دل نوشته, خدا, قضاوت, ثناء جمیل



به قلم "هدهد" در پنجشنبه سیزدهم مهر ۱۳۹۶ساعت 0:24  | 


 اعتراف

بعضی چیزها را نمی شود نوشت. بعضی چیزها را نمی شود گفت. گاهی حتی تصویر هم نمی تواند بعضی از مفاهیم را بنمایاند. مخصوصا اگر آن چیز خلاف آمد عادت باشد. درست مثل چیزی که من می خواهم بگویم. قضاوت درباره خودم. ماها یا اغلب ماها معمولا همه را قضاوت می کنیم جز خودمان. تازه اگر درباره خودمان قضاوت کنیم هم چندان قاضی خوبی نیستیم. اگر مقابل دیگران باشد بدی های پوشیده را با آنکه می دانیم کتمان می کنیم. خوبی ها را برجسته می کنیم و برای آنکه به خودستایی متهم نشویم بدی های کمرنگ خود را هم می گوییم و از آن اظهار تاسف می کنیم. بعضی از ماها حتی پا را فراتر می گذاریم. خودستایی را بد نمی دانیم و گمان میکنیم چاره ای نداشتیم برای فلان بدی و فلان خوبی را هم هرکسی انجام نمی دهد. بدترین حالت این قضاوت ها آن است که در درون خودمان هم این مهملات را راه می دهیم و مدام وجدان زبان بریده را توجیه می کنیم که نه همه کارهای ما از روی حساب است. حالا شاید بهترین نباشیم، اما حتما از زمره نیکان روزگاریم.

بخواهیم و نخواهیم همه ما یا اغلب ما یا عده ای از ما یا بعضی از ما این گونه ایم. هرچند سخت است اما من می خواهم به حقیقتی اعتراف کنم. می خواهم قضاوت کنم. می خواهم مقایسه کنم. نمی دانم درست است یا نه اما دیگر کتمان کردن و خرخره ی وجدان را فشردن فایده ندارد.

امثال من آدم های مدعی هستند. مدعی ها چهارتا کتاب می خوانند و گمان می کنند به اسرار و مکنونات عالم خبر شده اند. اگر لفاظی را درخلال این مطالعات آموخته باشند که می شوند متکلم وحده و داد سخن می دهند. گاهی انتقاد از اوضاع موجود می کنند و راهکار برای حل مشکلات می بافند و خود را علامه دهر می خوانند. اگر خیلی هم خوی درویشی داشته باشند، هنگام تعریف و تمجید عوام چین به صورت انداخته و سر به زیر گردن فروتنی کج می کنند. حتی حاضر نیستند در اعتراف نامه خود بگویند من این کارها را می کنم و می گویند فلان ها این کار ها را می کنند.

در موقع حرف زدن واقعا و با اعتقاد حرف می زنم. اما در مرتبه عمل سخت کمیتم لنگ است. تنبلی و رخوت که بیماری شایع است. ترس هم دامن گیر من است. اگر بخواهم مثبتش کنم اسمش می شود عافیت طلبی. دلم نمی خواهد بخاطر باوری که بدان رسیده ام ضربه ای بخورم یا حرفی بشنوم. اگر هم بخواهم جایی خلاف جریان رود باشم سنگی می پرانم. حتی از ترس غرق شدن در آب پای در آب نمی گذارم. شاید این توجیه باشد.باید شنا کرد.

دوستانی را می شناسم و به خصوص دوستی که شاید گاهی پای حرف های من هم نشسته اند به تامل. حرف ها زدیم و بحث ها کردیم و دعوتشان کرده ام به حرکت. حالا اما حرکت کرده اند و من مانده ام. من همیشه در همان سایه مانده ام و آنها سینه سپر کرده و شجاعانه رفته اند به میدان. نه اینکه متهورانه فقط زده باشند به میدان؛ هوشمندانه و با فهمی که گاهی می پندارم زیبا تر از من می فهمند. احساس حقارت می کنم از این عافیت طلبی. چه بگویم. نمی دانم چه باید کرد. فقط این روزها این شده است زمزمه ام:

غلام همت آن رند عافیت سوزم

که در گداصفتی کیمیاگری داند


برچسب‌ها: دل نوشته, اعتراف, قضاوت, فرهنگی



به قلم "هدهد" در یکشنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۵ساعت 10:19  |