حالا نشسته ام و دارم می نویسم.انتهای کلاس.هنوز استاد نیامده و همه با هم حرف می زنند.من هم که در جمع همکلاسی ها نیستم، حرفهایشان به گوشم می رسد.از فوتبال می گویند ، از بازی دیشب بارسا و رئال.
- عجب مسابقه ای بود
- بهترین بازی باشگاهی دنیاست.
ـ میلان و اینتر و بعضی دربی ها خیلی خسته کننده است.
- گوآردیولا با کریس رونالدو درگیر شده بود ، دیدی؟
- عجب گلی زده بود.
- بازیشان سیاسی هم هست.بر سر اختلاف با کاتالونیا (جدایی طلبان باسک)
بارسلونا از کاتالونیا و رئال مادرید از اسپانیا.حرفهای زیادی رد و بدل می شد.همینطور همه از بازی دیشب حرف می زنند.انگار هیچ حرف دیگری ندارند.البته گاهی حرف از تمرین نوشتن ها هست.اما حالا حرف بر سر بازی دیشب جولان می دهد در فضای کلاس.می توانم ادعا کنم تقریبا تمام کلاس درباره ی فوتبال حرف می زنند.غیر از دخترها که آن طرف تر هستند و نمی دانم چه می گویند.
چند حلقه ی معرفت (!) شکل گرفته که در آن درباره فوتبال تبادل نظر و تضارب رای دارند.یکی طرفدار بارسا و یکی طرفدار رئال.بحث خیلی داغ است.آنقدر داغ که مرا هم دارد کم کم داغ می کند.خیلی شور و هیجان زیاد است.دارم داغ می شوم و مترصد فرصتم تا چیزی بگویم و اطلاعات فوتبالی ام را به رخ بکشم.ناگهان چیزی می شنوم که تمام بدنم به یکباره سرد می شود.یخ می کنم.دیگر گوشم چیزی نمی شنود.زمان به کندی برایم می گذرد.انگار شیشه ی داغ را انداخته باشی در آب سرد، خُرد می شود.خُرد شدم.وای این دیگر چه بود؟...
حالا تنهایم ، تنها در خودم.با کوله باری از غم که خود آفریده ام.گفت: این ال کلاسیکو است.در طول سال فقط چند بار تکرار می شود.پس می ارزد که بیدار بمانی!
ال کلاسیکو! دارم فکر می کنم که چه دنیای کوچکی دارد.غایت القصوای مقصودش همین است که شبی بنشیند و ال کلاسیکو ببیند.می خواهم سیاسی به مسئله بنگرم که فوتبال چیست؟ حالش را ندارم.می خواهم فرهنگی نگاه کنم، رهایش می کنم ، اصلا او چرا؟
به خودم نگاه می کنم.با هر میزان علاقه ای به فوتبال می نشینند و شبی را بیدار می مانند تا ال کلاسیکو ببینند.
من که ادعا می کنم.اما خجالت می کشم.از خودم ، از خدا.چند شب بیدار ماندم تا بازی خدا را ببینم؟! شب که پیشکش ، صبح را هم گاهی ... من هم ادعای عاشقی دارم و کجاست عشقی که زرد رویی اش نشان عشقم باشد؟!
حیف که نمی توانم در کلاس گریه کنم.بغض می کنم.بغضم را فرو می خورم ، باید گریه کنم به حال این غفلت زدگان، نه ! باید گریه کنم به حال خودم.باید گریه کنم برای خدا.آغوش گرم خدا را حس می کنم اما رویش را ندارم که به خدا نگاه کنم.چشمانم از اشک پر است اما نمیگذارم بیرون بریزد.
خدایا من خیلی از تو دور شدم، اما می دانم که با منی! بیچاره کرده ام خودم را. دستم را بگیر.نه!
خدایا مرا در آغوش بگیر...
پی نوشت:
۱. ال کلاسیکو چند شب در سال اتفاق می افتد و اوج فوتبال است.شب های خدا را بشمار!
۲.محرم اوج خداست.بوی محرم می آید.
برچسبها:
دل نوشته,
ال کلاسیکو,
خدا,
فوتبال