من این همه نیستم

وقتی دوستانت قضاوتت می کنند، با همه شیطنت و شوخ طبعی ات، دیگر نمی توانی شوخی کنی. خاصه آنگاه که بیش از آنچه هستی می ستایندت. در خود فرو می روی و با خود بر می شماری که چه بسیار ثناء جمیل از تو بر زبان جاری ساخته و تو خود از خویشتن شرمنده ای.

امروز چند نفر دعایم کردند. دعاهای خوب. نه آنکه شایسته اش باشم. لطف شان بود. از هر دری نیکویی گفتند و مرا بدان چسباندند اما من و خدای من بهتر از هرکس می دانیم که من اینهمه نیستم.

هرچه می پندارم نمی دانم چرا در بدترین حالات چنین شد. شاید خدا می خواهد چیزی بگوید.

شاید می خواهد بگوید:"من آنچه باید بوده ام، تو هم چنان باش که باید"!

 


برچسب‌ها: دل نوشته, خدا, قضاوت, ثناء جمیل



به قلم "هدهد" در پنجشنبه سیزدهم مهر ۱۳۹۶ساعت 0:24  | 


 همه آنچه که می خواهیم...

مناجات کوتاه امیرالمومنین (ع)

الهی کَفی بی عِزّا أن أکونَ لک عَبداً و کَفی بی فَخرا أن تکونَ لی ربّا

أنت کَما اُحبّ فاجعَلنِی کَما تُحبّ !

خدایا این عزت برای من کافی است که بنده توام و این افتخار برایم کافی است که تو پروردگار منی ؛
تو آنچنانی که دوست دارم ، مرا آنچنان که دوست داری قرار ده !


پی نوشت:
- این مناجات در مفاتیح الجنان است و وقتی امروز آن را خواندم حس کردم تمام حرفهایی که می خواهم در هر مساله ای بزنم همین است.تمام دعوای ما با جهان بینی های دیگر ، تمام غایت آمال و اعمال ما همین است.خیلی با دلم بازی کرد.
- ترجمه از خودم است اگر رسا نیست پوزش می طلبم.


برچسب‌ها: امیرالمومنین, خدا, مناجات, مفاتیح الجنان



به قلم "هدهد" در شنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۲ساعت 20:42  | 


 تالار اندیشه (6)/1

در ذیل مطلب "تالار اندیشه (6)" سوالاتی برای دوست پرسشگر ما پیش آمد که به شرح زیر است.پاسخ ها نیز به حد مقدور آورده شده است:


یه سوال در مورد این مطلب گفتید که مستلزم خدایی کردن پرستش است در آن شکی نیست ولی آیا این موضوع تداعی کننده این مطلب نیست که باید از زمان وجود خدا انسان و بوده باشد برای پرستش خدا و یا موجودی دیگر پس آن هم ابدی می شود؟
و اینکه وقتی خداوند در قرآن به خود در رابطه با خلق انسان آفرین می گوید آیا نمی شود این را بر داشت کرد که قبل از آن توانایی خلق یا علم به خلق چنین موجودی نداشته است؟ و آیا این که لازمه خدایی این است که پرستیده شود این را تداعی نمی کند که خداوند برای این امر نیازمند به دیگری است و در نتیجه کامل مطلق نیست؟

اتفاقا به نکته خوبی اشاره کردید.درپایان مطلب عرض کرده بودم که این مساله نیاز به قدری آشنایی با فلسفه دارد! اگر قدری تامل کنید در می یابید که خداوند محدود به زمان نیست.پاسخ این است که زمان برای عالم ماده است.ضمن اینکه از خود قرآن استفاده می شود که "ان من شیء الا یسبح بحمده" یعنی همه مخلوقات تسبیح خدا را می گویند.لکن موجودی که درخور خدایی خدا به سمت او حرکت کند نبود.ضمن اینکه هیچ ایرادی ندارد اگر بگوییم خداوند حقیقت وجودی انسان را از پیش از خلقت جسمانی خلق کرده.البته باز متذکر شوم که این پیش به معنی قدیم بودن است نه حدوث آن.مثلا رسول مکرم اسلام(ص) می فرماید: اول ما خلق الله العقل.یا در روایتی دیگر "اول ما خلق الله نوری".پس مخلوق اولیه نیز در نگاه فلسفی و کلامی مانند خدا قدیم است.ولی نمی توان گفت علت خداست بلکه مخلوق اوست.مثل خورشید که از وقتی خورشید بوده نورش هم بوده.ولی نور خورشید علت وجود خورشید نیست و به عکس معلول آن است.
لازمه خورشید بودن خورشید، نورافشانی آن است.اما نمی توان گفت نورافشانی علت خورشید است.لازمه خدای قادر متعال خلق موجودی به نام انسان است که در جهت تکامل به سمت خدا باید حرکت کند.اما علت خدا نیست.برعکس معلول آن است.
اما درباره اینکه قبل از خلقت جسمانی و این جهانی انسان خدا قادر به خلق انسان نبود و از ذوق چنین اختراع بزرگی به خودش آفرین گفته ، نادرست است و بیشتر به شوخی شباهت دارد.آنچه برداشت شخصی حقیر است و نه نکته تفسیری و روایی، این است که به نظر می رسد خداوند متعال از باب اینکه شناخت انسان برای سایرین که همه مخلوقات خدا هستند ممکن نیست، به خود آفرین گفت.یعنی چون کسی درجه خلق عظیمی به نام انسان را نمی فهمد پس طبعا درکش از تبریک گفتن به خدا عاجز است.لذا خدا که تنها خود می داند چه خلق بزرگی کرده بخاطر این آینه ای که از خود ساخت ، به خود آفرین می گوید.
امیدوارم پاسخم گیج کننده نبوده باشد.لطفا در صورت ابهام تذکر دهید.


برچسب‌ها: تالار اندیشه, خدا, خلقت, انسان



به قلم "هدهد" در چهارشنبه سیزدهم دی ۱۳۹۱ساعت 16:4  | 


 تالار اندیشه (6)

اصلا خدا برای چی انسان را افرید؟

اینکه خدا چرا انسان را خلق کرد؟ اساسی ترین سوال هستی است.از این سوال هدف و غایت هستی روشن می شود و کلید حق و باطل در همین است.منتها دلایل مختلفی ذکر شده که هرکدام شرح و بسطی به اندازه یک کتاب را می طلبد.علی ای حال بنده به  یک نمونه تنها اشاره میکنم ولی شرح آن از حوصله این سوالات خارج است واگر مجالی بود در صورت درخواست عزیزان میتوان به آنها پاسخ گفت. البته نباید فراموش کرد که این سوال راباید از خدا پرسید نه از خلق خدا.یکی از دلایل خلقت انسان که در قرآن به آن اشاره شده عبادت است."وما خلقت الجن والانس الا لیعبدون".سوال این است که آیا خدا نیازمند پرستش است؟ پاسخ این است که خیر؛ ولی اقتضای خدا بودن به لحاظ فلسفی پرستیده شدن است.یعنی خدا بودن خدا اقتضا می کند که شناخته شود و پرستش شود.همانگونه که اقتضای مخلوق پرستش است.لذا امر به پرستیدن در قرآن مشاهده نمی شود چون یک نیاز فطری است.در قرآن امر به این می شود که معبود حقیقی را بپرستید.یک وجه خلق انسان میتواند این باشد.یعنی انسان باید خلق می شد.نه اینکه خدا مجبور بود،بلکه اقتضای خدایی اش این بود.مثلا اقتضای آتش نور و گرماست نه اینکه ما تشریع کنیم که آتش بسوزاند یا نسوزاند.این مساله مستلزم یک نگاه فلسفی است و شرح بیشترش برای کسانی که با فلسفه آشنایی کمتری دارند ملال آور است.


برچسب‌ها: تالار اندیشه, خدا, خلقت, پرستش



به قلم "هدهد" در دوشنبه یازدهم دی ۱۳۹۱ساعت 18:23  | 


 بدون شرح!


برچسب‌ها: عمر, گناه, خدا, بازگشت



به قلم "هدهد" در چهارشنبه سی و یکم خرداد ۱۳۹۱ساعت 18:30  | 


 نابینا

اتوبوس که آمد بلافاصله سوار شدم.این اواخر بیشتر با اتوبوس رفت و آمد میکنم.دنیای عجیبی دارد.نمیدانم چرا احساس قرابت بیشتری با مسافران اتوبوس دارم.شاید بخاطر یک دست بودن.هیچ کدام نه پراید دارند و نه پرادو! هنوز از ایستگاه حرکت نکرده بودیم .یکی زیر بغلش را گرفته بود و سوارش کرد.اولین جایی که خالی بود کنار دست من بود.آمد نشست.نابینا بود.جوانی شاید بیست و چند ساله.اولش چیزی نگفت.بعد که راه افتادیم شروع کرد پرسیدن البته با فاصله و یکی یکی.

-          تا الغدیر خیلی راهه؟

-          تقریبا

-          از طرف جرجان می ریم؟

-          نه جرجان مسیرش طرف دیگه ست .میریم پمپ بنزین،بسیج و بعد الغدیر

-          شما الغدیر پیاده میشی؟

-          نه من شهرک بهزیستی پیاده میشم قبل از الغدیر

تلفنم را جواب دادم. به او داشتم فکر می کردم.یعنی چه حسی داشت.خیلی دوست داشتم بدانم که او مادرزاد نابیناست یا اتفاقی افتاده.چقدر سخت است که یک بینا چشمانش بسته شود.اصلا کورمادرزاد محیط را چگونه تصور می کند؟

-          نرسیدیم؟

-          نه هنوز خیلی مونده

-          اینجا [میدان] مازندرانه؟

-          نرسیده به مازندرانه.

-          ساعت چنده؟

-          ده دقیقه به هفت.

-          عجب! اون آقا چهل دقیقه منو انداخت عقب گفت هفت و نیمه!

کورمادرزاد هیچ تصویری از آنچه ما می بینیم ندارد پس چطور با لمس کردن اشیاء را در می یابد؟ آه! چقدر سخت است که رنگ را درک نکنی.چقدر سخت است که نور را درک نکنی.

-          ببخشید تو الغدیر مسجد داره؟

-          خیلی تو مسیرم نیست ولی...آره یه مسجد داره.

-          کجاست؟

-          نمیدونم وسطای الغدیره.

-          من میخوام برم فلکه باهنر.فلکه باهنر داره؟اونجا مسجد داره؟

-          آره فلکه باهنر داره ولی مسجد رو نمیدونم.

-          تو این مسجدی که گفتی نماز جماعت برگزار میشه؟

دور میدان بسیج که دور میزدیم آفتاب عصر تابستان که جانش را ظهر برای گرم کردن هوا گذاشته بود،به صورتم خورد.چشمم را بستم.او نور را چطور تصور می کرد؟

من هم نمی توانستم نور را ببینم.با اینکه همه جا بود.من هم باید از همه می پرسیدم راهم را.اگر کسی هم کمکم نمی کرد باید آواره می شدم.هنوز هم نمی شود به خیلی ها اعتماد کرد.شاید مرا گمراه کند.ای کاش کسانی که حس میکردی دارند راه درست را نشانت می دهند رهایت نمی کردند و تا مقصد همراه تو می ماندند.

دنبال نور می گردم.


پی نوشت:

-    الله نور السماوات والارض...

-    و من اعرض عن ذکری...نحشره یوم القیامۀ اعمی

-    شمع جویی و آفتاب بلند/روز بس روشن و تو در شب تار


برچسب‌ها: دل نوشته, نور, نابینا, خدا



به قلم "هدهد" در چهارشنبه بیست و چهارم خرداد ۱۳۹۱ساعت 13:19  | 


 ولنتاین

چقدر زیرکانه!چقدر هوشمندانه! چقدر زیبا پسندانه! ولنتاین! روز انتخاب معشوقه.روز شهادت والنتین مقدس.می خواهی برای آن کس که دوستش داری چه هدیه ای بخری؟...برای معشوقت چه هدیه ای داری؟

اصلا نمی دانم از کی این ماجرا باب شد.تا همین دو سه سال پیش از این خبرها نبود.عاشقی و این بساط ها که همیشه تاریخ به راه بود.روز معشوق را می گویم،سابقه نداشت.چشم باز کردیم و دیدیم همه از ولنتاین حرف می زنند.حالا جالب است که به جای عشاق ، دوست پسر ها و دوست دختر ها این روز را از آن خود می دانند.چیزی که نامش را عشق می گذارند و به آن سرگرمند،غافل از اینکه این همان ... مهم نیست.هر چه می گوییم می گوید حسودیتان می شود.عرضه نداری،دیگران را منع می کنی.و خدا شاهد است که علی (ع) از معاویه زیرک تر است لکن بنای غدر و خیانت ندارد.بگذریم.

دیگر خیلی وضع خطرناک شد و وجه تسمیه این روز سر از جاهای باریک در آورد.گفتیم که ای دل غافل! ما خودمان در فرهنگ ملی مان از این چیزها داریم و نیاز به این فرهنگ های وارداتی نیست.اسم قشنگی هم دارد.ایرانی ایرانی! سپندارمذگان! به جای اینکه ببینیم اصلا فرهنگ خوبی است یا نه می آییم بومی اش می کنیم آن هم نه فرهنگ را ، فقط نامش را.جالب است.همه می پرسند:تو برای معشوقت چه هدیه ای داری؟

کاری به اینها ندارم.به آنها هم ندارم.در این فکرم که من هم...من هم عاشقم.شاید دوست دارم عاشق باشم.اما عشقم فرق می کند.معشوقم فرق می کند.حتی روز معشوقم هم فرق می کند.من مفهوم عشق را نمی توانم لوث کنم.عشق پاک است.محبت های ظاهری و گاه کثیف این عوام که عشق نیست.عشق یکی است.نور است.مثل خدا.

هر روز روز خداست.هر روز روز معشوق است.آن روز که به خدا نزدیک ترم روز معشوق است.راستی تو برای معشوقت چه هدیه ای داری؟


برچسب‌ها: دل نوشته, ولنتاین, عشق, خدا



به قلم "هدهد" در دوشنبه دوم اسفند ۱۳۸۹ساعت 13:18  | 


 ال کلاسیکو! El Clasico

حالا نشسته ام و دارم می نویسم.انتهای کلاس.هنوز استاد نیامده و همه با هم حرف می زنند.من هم که در جمع همکلاسی ها نیستم، حرفهایشان به گوشم می رسد.از فوتبال می گویند ، از بازی دیشب بارسا و رئال.

- عجب مسابقه ای بود

- بهترین بازی باشگاهی دنیاست.

ـ میلان و اینتر و بعضی دربی ها خیلی خسته کننده است.

- گوآردیولا با کریس رونالدو درگیر شده بود ، دیدی؟

- عجب گلی زده بود.

- بازیشان سیاسی هم هست.بر سر اختلاف با کاتالونیا (جدایی طلبان باسک)

بارسلونا از کاتالونیا و رئال مادرید از اسپانیا.حرفهای زیادی رد و بدل می شد.همینطور همه از بازی دیشب حرف می زنند.انگار هیچ حرف دیگری ندارند.البته گاهی حرف از تمرین نوشتن ها هست.اما حالا حرف بر سر بازی دیشب جولان می دهد در فضای کلاس.می توانم ادعا کنم تقریبا تمام کلاس درباره ی فوتبال حرف می زنند.غیر از دخترها که آن طرف تر هستند و نمی دانم چه می گویند.

چند حلقه ی معرفت (!) شکل گرفته که در آن درباره فوتبال تبادل نظر و تضارب رای دارند.یکی طرفدار بارسا و یکی طرفدار رئال.بحث خیلی داغ است.آنقدر داغ که مرا هم دارد کم کم داغ می کند.خیلی شور و هیجان زیاد است.دارم داغ می شوم و مترصد فرصتم تا چیزی بگویم و اطلاعات فوتبالی ام را به رخ بکشم.ناگهان چیزی می شنوم که تمام بدنم به یکباره سرد می شود.یخ می کنم.دیگر گوشم چیزی نمی شنود.زمان به کندی برایم می گذرد.انگار شیشه ی داغ را انداخته باشی در آب سرد، خُرد می شود.خُرد شدم.وای این دیگر چه بود؟...

حالا تنهایم ، تنها در خودم.با کوله باری از غم که خود آفریده ام.گفت: این ال کلاسیکو است.در طول سال فقط چند بار تکرار می شود.پس می ارزد که بیدار بمانی!

ال کلاسیکو! دارم فکر می کنم که چه دنیای کوچکی دارد.غایت القصوای مقصودش همین است که شبی بنشیند و ال کلاسیکو ببیند.می خواهم سیاسی به مسئله بنگرم که فوتبال چیست؟ حالش را ندارم.می خواهم فرهنگی نگاه کنم، رهایش می کنم ، اصلا او چرا؟

به خودم نگاه می کنم.با هر میزان علاقه ای به فوتبال می نشینند و شبی را بیدار می مانند تا ال کلاسیکو ببینند.

من که ادعا می کنم.اما خجالت می کشم.از خودم ، از خدا.چند شب بیدار ماندم تا بازی خدا را ببینم؟! شب که پیشکش ، صبح را هم گاهی ... من هم ادعای عاشقی دارم و کجاست عشقی که زرد رویی اش نشان عشقم باشد؟!

حیف که نمی توانم در کلاس گریه کنم.بغض می کنم.بغضم را فرو می خورم ، باید گریه کنم به حال این غفلت زدگان، نه ! باید گریه کنم به حال خودم.باید گریه کنم برای خدا.آغوش گرم خدا را حس می کنم اما رویش را ندارم که به خدا نگاه کنم.چشمانم از اشک پر است اما نمیگذارم بیرون بریزد.

خدایا من خیلی از تو دور شدم، اما می دانم که با منی! بیچاره کرده ام خودم را. دستم را بگیر.نه!

خدایا مرا در آغوش بگیر...


پی نوشت:

۱. ال کلاسیکو چند شب در سال اتفاق می افتد و اوج فوتبال است.شب های خدا را بشمار!

۲.محرم اوج خداست.بوی محرم می آید.


برچسب‌ها: دل نوشته, ال کلاسیکو, خدا, فوتبال



به قلم "هدهد" در جمعه دوازدهم آذر ۱۳۸۹ساعت 17:43  | 


 خدایا مرا در آغوش بگیر!

من باید عاشق باشم وگر نه می میرم.من باید دوست بدارم وگرنه پژمرده می شوم.دارم می سوزم از بی مهری.دارم می شکنم از روزمرّگی.زندانی شدم در خود.پرنده ی فکرم محصور شده است.خود را به در و دیوار ذهنم می کوبد تا دری بگشاید.بر عبث می پاید.هیچ چیز آرامم نمی کند.هیچ چیز راضیم نمی کند.می خواهم فریاد بزنم.آن قدر فریاد بزنم که خودم هم بشنوم.دوست دارم بالای تپه ای که حالا روبرویم نشسته و به من می خندد بایستم و فریاد بزنم.فریاد بر شهر که نکبت بی مهری دارد غرقش می کند.دوست دارم دست به آسمان ببرم و یک ستاره را به زور هم که شده به زمین بکشانم.می خواهم یک بار هم که شده شهر طعم نورهای واقعی را بچشد.بس است این همه نور تصنعی.بس است لبخندهای زورکی.بس است محبت های دروغین.بس است این همه تزویر و ریا.

می خواهم بروم بالای تپه.سر به آسمان کنم و فریاد بزنم.آن قدر فریاد بزنم که صدایم خونین شود.بعد که دیگر صدایی برایم نماند،برای همه بشریت گریه کنم.بی صدا! برای خودم، برای تو،برای ... حتی برای خدا! دوست دارم ضجه بزنم بی صدا.دوست دارم اشکهایم در حلقه ی چشمانم نماند.دوست دارم مثل کودکی ام گریه کنم.آن قدر که از گریه خوابم ببرد.دیگر نبینم بر شهر چه می گذرد.و زمانی بیدار شوم که آفتاب نوازشم می کند.نسیم نوازشم می کند.پرندگان صدایم می کنند. ...آری...چه خواب شیرینی!

اما شب هنوز به آخر نرسیده ومن می خواهم خورشید را تجربه کنم.دلم نمی خواهد برگردم.می خواهم همانجا بمانم و همانطور به خدا خیره شوم و آن قدر نگاهش کنم که چشمانم سپید شود.

آه چقدر دلتنگ آسمانی شدنم.چقدر اینجا پر است از زمین! من هنوز نتوانستم بروم آن بالا.اینجا در اتاق گرم و مرطوب نشسته ام بی هیچ حرکتی.انگار زمان ایستاده است.حتی قلم دیگر نمی چرخد.خسته ام...خسته!

خدایا مرا در آغوش بگیر!


برچسب‌ها: دل نوشته, خدا, عشق, آسمانی



به قلم "هدهد" در دوشنبه هفتم تیر ۱۳۸۹ساعت 10:15  | 


 خدایا مرا در آغوش بگیر!

مرتب می گویند بنویس.چه بنویسم؟ می گویم نوشتن دل می خواهد می گوید بنویس.می گویم از چه بنویسم؟ می گوید از خودت ، از حال و روزت ، از ... می گویم چرا از حال و روزی بنویسم که خاطر دیگران مکدر کنم؟ می گوید بنویس!

دیگر زده ام به خط بی خیالی.هر چه بادا باد.به اطرافم که نگاه می کنم همه دنیا زده اند.سیاست زده ، مال زده ، قدرت زده ، شهوت زده و ...

نمی دانم چه باید بکنم؟چرا کسی نیست که بیاید همه را جدا کند از این همه دنیا؟ چرا کسی به فریاد دل مردمان نمی رسد؟می دانی چیست؟ از وقتی شکم درد را دل درد نامیدند به این مشکل دچار شدیم.از وقتی که دل تعبیر به شکم شد.حال آنکه دل فراتر است.

دل عرش الله الواسعه است.دل حرم خداست.چقدر خدا دارد در شهرهای ما کمرنگ می شود.چقدر سکولار شدیم!

خدایا مرا در آغوش بگیر!


برچسب‌ها: دل نوشته, خدا, نوشتن, تکرار



به قلم "هدهد" در یکشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۸۹ساعت 9:53  |