بدون فکر قبلی

دیگه اصلا کسی حوصله داره متن های بلند و دامنه دار بخونه؟ وقتی میتونه با یکی دو جمله تو توییتر یا عکس و چند جمله تو اینستا و تلگرام یا با گوش دادن تو کلاب هاوس، هرچی می خواد بگه و بشنوه، دیدن متن های اینجوری اصلا چه اهمیتی داره؟ شاید چون کسی نمیبینه یا آدمای کمتری می بینن بشه بهتر نوشت. این روزا اگر کسی بخواد خلاء گفتگوی روزانه ش رو پر کنه همون شبکه های اجتماعی کافیه و اگه بخواد داستان بخونه کتاب دست میگیره و اگر بخواد نکته علمی یاد بگیره مقاله و سایت ها رو میخونه. خبر هم که همه جا هست. دیگه کسی وبلاگ نمیخونه. حتی به نظرم دهه هشتادی ها اصلا اسم وبلاگ رو هم نشنیدن. شاید ما دهه شصتی ها که داریم جوانیمون رو تموم میکنیم هنوز دوست داریم حرف بزنیم. کلی حرف نگفته داریم. ما متعلق به عصری هستیم که در کودکی مون تکنولوژی خیلی کم ضرورت داشت و بیشترش جزو زوائد لاکچری زندگی بود اما وقتی بزرگ شدیم تکنولوژی عین زندگی بود برامون. نه قبلی های ما و نه بعدی های ما خیلی حال ما رو نمی فهمن.

قدیمیای ما اهل حرف زدن نبودن و اگه بودن بیشتر شفاهی بود. بعدی های ما هم که فقط حرف خودشون رو میزنن. این وسط ما بودیم که خیلی وقت نداشتیم که بگیم. کلی حرف هست. 

چقدر تلخ شد. انگار غم انگیز نوشتن صادقانه تره. حرف ما رو کی میشنوه؟ اصلا چرا باید بشنوه؟ همه میخوان حرف خودشون رو بزنن. مهم نیست کسی بشنوه. مهم اینه که حرف من به کرسی بشینه.

بدون فکر قبلی نشستم اینا رو نوشتم. هرچی به ذهنم رسید. قبلا همینجا نوشته بودم که ذهن آدم مثل چاه می مونه. هرچی ازش بکشی آبدار تر میشه و اگر رهاش کنی خشک میشه.

اینجا نمی نویسم که کسی بخونه. می نویسم که بمونه. که اگر موند و یه روزی یکی اینا رو خوند، بدونه یه زمانی هم یه همچین آدمایی تو این دنیا زندگی می کردن. همونطور که برام مهمه آدمای معمولی که تو تاریخ اسمشون نیومده چطوری زندگی و فکر می کردن.


برچسب‌ها: نویسنده, شبکه های اجتماعی, کلاب هاوس, دهه شصتی



به قلم "هدهد" در پنجشنبه بیست و چهارم تیر ۱۴۰۰ساعت 9:59  | 


 منِ من!

هرکس برای خودش قوانینی دارد. چه بکند، چه بپوشد چه بخورد به چه چیز واکنش نشان دهد چه چیز برایش مهم باشد چه کسانی را دوست بدارد و... . ندرتا هم پیدا می شوند کسانی که قانون ندارند. یا شاید یک قانون دارند. اینکه الان چه چیز برایم سودمند است یا با آن حال می کنم!

من در نوشتن قانون دارم. حرفهایم در حوزه فرهنگی و اجتماعی را اگر بتوانم برایش تصویری بیابم در اینستاگرام می نویسم. حرفهای کلیدی و کوتاه را در حوزه اندیشه و سیاسی در توییتر می نویسم. و حرفهای دل و عمیق تر را در هر حوزه ای اینجا در وبلاگ می نویسم.

نوشتن هم قانون خود را دارد. در اینجا تفصیل مهم است. اما دیگر کسی حال و حوصله تفصیل را ندارد. برای همین اغلب سر از توییتر در می آورم. در توییتر چون تعامل مهم است اصولی برای خود بافته ام که با روش توییتر بعضا در تضاد است. برای دیده شدن نمی نویسم، برای خوانده شدن می نویسم. حرفم را بیشتر از اینکه بخواهم خودم دیده شوم می نویسم. برای اینکه حرفم را از خودم مهمتر می دانم. عموما سعی می کنم بی تفکر ننویسم.

در توییتر کسی که فالو ام کند، بلافاصله دنبال نمی کنم. صفحه اش را می بینم و اگر 5 توییت از خودش داشت که به نظرم خوب بود، دنبالش می کنم. دنبال کردن کسی را لغو نمی کنم مگر اینکهبی اخلاق باشد. اخلاق برایم مهم است. توییت هایم را به فارسی رسمی می نویسم چون آن را رو به زوال می بینم. خاصه در شبکه های اجتماعی. اما پاسخ و نظر به توییت دیگران را ممکن است به زبان محاوره بنویسم. رشد کردن تعداد دنبال کنندگان خیلی برایم مهم نیست. همین چند نفری که دنبالم می کنند و واکنش نشان می دهند اگر حرفم را بخوانند و بفهمند و کمکشان کند، برایم کافی ست. عموما هم از میان بیش از 2000 دنبال کننده بین 5 تا 20 پسند می بینم.خلاصه از این جور قوانین برای خودم دارم.

حرفهایی هم هست که در دفتر برای آینده می نویسم. مثلا برای فرزندانم که شاید فرصت آن را نداشته باشم مستقیم به‌شان بگویم. یا می نویسم برای یاد آوری به خودم اگر مثلا 20 سال دیگر زنده بودم. از فراموشی بیزارم. مخصوصا از اینکه خودم را فراموش کنم که چه بوده ام و اکنون کجا ایستاده ام. خدا را شکر همه چیزهایی که می نویسم اغلب دیده نمی شوند. چون بخش زیادی از منِ من در نوشته هایم هست. اگرچه می دانم منِ من زیبا نیست.ولی از اینکه با آگاهی از خود می نویسم، راضی ام.

من مسئول خودم هستم و شاید مسئول دیگران و نه البته مسئول همه. آدمیزاد در جهان بینی من مسئول آفریده شده است. پس نمی توان بی تفکر نوشت. این قانون من است، منِ من!


برچسب‌ها: دل نوشته, مسئولیت_پذیری, شبکه های اجتماعی, توییتر



به قلم "هدهد" در دوشنبه بیست و یکم بهمن ۱۳۹۸ساعت 12:32  | 


 روزمره نویسی

امروز خیلی خسته بودم. با اینکه زمان زیادی در اداره نماندم اما حوصله بیشتر ماندن نداشتم. نمی دانم خستگی ام از دعوا و استرس پیش آمده بود یا آلودگی بی سابقه تهران؟ سر شب چیزی خوردم و خوابیدم. هنوز ده دقیقه شاید هم کمتر نخوابیده بودم که خواب ملایم تبدیل به کابوس شد. شاید همین بختک که می گویند. از خواب پریدم و به اطراف نگاه کردم. باز هم تنهایی.

نمی دانم چرا اینها را اینجا نوشتم. مدتی ست دلم میخواهد بنویسم. خیلی بنویسم.


برچسب‌ها: روزمره_نویسی, آلودگی_هوا, تهران, نوشتن



به قلم "هدهد" در دوشنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۸ساعت 19:27  | 


 باران

این روزها از بس هوا کثیف و آلوده بود حالش را نداشتم که اصلا به اطراف نگاه کنم. باد و باران که آمد نفس تازه کردم. هنوز چند نفس بیشتر خودم را مهمان نکرده بودم که باز درگیر کثیفی و آلودگی شدم. این بار آلودگی ذهنی ناشی از فضای مجازی و بحث های غالبا بی فایده سیاسی. حالا هم درگیر این بودم که چه کسی برای انتخابات مجلس ثبت نام کرده و اگر فلانی بیاید چه می شود یا بهمان نیامدن به بیسار دلیل بوده است. آخرش هم هیچی که هیچی. داغ کرده نشسته ام و بی لذت، میخوانم و کامنت و منشن می گذارم.

به صفحه مانیتور خیره ام که صدای تق تق ملایمی می شنوم. چیزی مثل صدای افتادن قطره از لباس تازه شسته شده روی کاغذ دفتر مشقم در روزهایی بارانی دوران کودکی ام در شمال. سر می گردانم و به پنجره خیره می شوم. قطره های باران به شیشه خورده و هرکدام مثل چشم هایی می شود که تماشایم می کنند. هر لحظه هم بر تعدادشان افزوده می شود. خوشحال می شوم و از روی شان شرم می کنم. دل می بُرم از این شبکه های اجتماعی. این شبکه ها همه در سطح هستن. از سطح بی بنیه بیزارم. دلم عمق می خواهد. باران سطح را می شوید.


برچسب‌ها: انتخابات, مجلس, شبکه_اجتماعی, باران



به قلم "هدهد" در یکشنبه هفدهم آذر ۱۳۹۸ساعت 13:47  | 


 توییت

می خواستم بنویسم. نشد. هزار حرف نگفته و هزار طرح و ایده که گویا به زبان نمی آید. عادت کرده ایم به اختصار بدون ایفاد شبکه های اجتماعی. شاید این بار باید ننوشت و نگفت. باید سکوت کرد.


برچسب‌ها: دل نوشته, نوشتن, توییتر



به قلم "هدهد" در شنبه یازدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 14:5  | 


 من این همه نیستم

وقتی دوستانت قضاوتت می کنند، با همه شیطنت و شوخ طبعی ات، دیگر نمی توانی شوخی کنی. خاصه آنگاه که بیش از آنچه هستی می ستایندت. در خود فرو می روی و با خود بر می شماری که چه بسیار ثناء جمیل از تو بر زبان جاری ساخته و تو خود از خویشتن شرمنده ای.

امروز چند نفر دعایم کردند. دعاهای خوب. نه آنکه شایسته اش باشم. لطف شان بود. از هر دری نیکویی گفتند و مرا بدان چسباندند اما من و خدای من بهتر از هرکس می دانیم که من اینهمه نیستم.

هرچه می پندارم نمی دانم چرا در بدترین حالات چنین شد. شاید خدا می خواهد چیزی بگوید.

شاید می خواهد بگوید:"من آنچه باید بوده ام، تو هم چنان باش که باید"!

 


برچسب‌ها: دل نوشته, خدا, قضاوت, ثناء جمیل



به قلم "هدهد" در پنجشنبه سیزدهم مهر ۱۳۹۶ساعت 0:24  | 


 من کیستم؟

در گذشته گمان می کردم که اگر در زمان اباعبدالله علیه السلام بودم احتمالا در هنگامه کربلا مانند «سلیمان بن صرد خزائی» به گوشه ای پناه برده بودم و نه به جنگ می گفتم. اما وقتی بیشتر با این عالم دین آشنا شدم، دریافتم که اوضاع امثال من بدتر است.

گشتم در میان حاضران در معرکه کربلا که کسی را بیابم. دیدم وضع و حالم به «شبث بن ربعی» می ماند. کسی که به اکراه و اجبار امیری بخشی از لشکر را پذیرفت و ر معرکه جنگ نیز کراهت از جنگ با حسین علیه السلام داشت. اما آن قدر ایمانش محکم نبود که او را در راه حق مستقیم گرداند.

همسفر گفت: این چه حرفی است که میزنی؟ چرا این اندازه ناامیدی؟ بخواه که کاش مدافع حریم بودی. کاش سینه بر تیرها سپر می کردی.

گفتم: آرزو و محبت دیگر است و وضع ما دیگر. من از آنچه هست می گویم و تو از آنچه می خواهی باشی.

گفت: آنچه هستی هم در گرو آن است که می خواهی باشی. و اگر چنان نیستی، نمی خواهی.

گفتم: یا اباعبدالله، یا لیتنی کنت معک!


برچسب‌ها: دل نوشته, امام حسین, کربلا, عاشورا



به قلم "هدهد" در سه شنبه چهارم مهر ۱۳۹۶ساعت 14:48  | 


 نمی خشکم

هیچ دلم نمی خواهد نوشتن در محیط فخیم وبلاگ را به شبکه‌های اجتماعی تازه به دوران رسیده‌ی ژیگول بفروشم. بهرحال 10 سال پیش که دوره نوجوانی را با عنفوان جوانی تاخت می زدم، فکر نمی کردم اینقدر دلبسته و وابسته ی دست نوشته هایی شود که گاهی جز خودم کسی آن ها را نخوانده است. هیچ گمان نمی کردم که روزی برای دفاع از وبلاگ متهم به کهنه پرستی و عقب ماندگی شوم. مگر الان اگر کسی از کتاب دفاع کند، عقب مانده است؟

البته شاید بی ربط هم نباشد. بهرحال وقتی تکنولوژی ارتباطات دنیا را به مدرنیته پُست! کرد، حق دارد که هر روز و ساعت نو به بازار بیاورد و کهنه را دل آزار بداند. وقتی گوشی برای شنیدن نیست و به جای آنکه درخت معرفت بنشانند، حرف ها را مثل میخ در مغزها می کوبند، طبیعی است که نه تنها کتاب، که جایی برای متن چند بندی در ویلاگ و سایت هم وجود نخواهد داشت.

همسفر گفت اوایل که می دیدمت همیشه کتاب در دستت بود و این روزها گوشی و تبلت! گفتم در تبلت هم کتاب های الکترونیک دارم. دروغ نگفتم اما به ندرت سری به کتاب های الکترونیک می زدم و این شبکه های رنگارنگ اجتماعی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن یافت می شود، مرا با خود می برد. آرامش را هم می برد. حوصله را هم می برد. ابزاری شده است که همه رسانه باشند. یعنی همه زبان باشند. وقتی بخواهی یک جمله بگویی خیلی نیاز به فکر نیست. اما اگر بخواهی کتاب بنویسی باید روزها و ماه ها فکر کنی. این است که گمان می کنم تهوع آور بودن شبکه های اجتماعی برای این است که هرچه متن کوتاه تر می شود، معمولا حرف حساب و اندیشیده کم می شود.

این روزها آدم ها در لحظه زندگی می کنند. کاری به آنی قبل و آنی بعد ندارند. این است که زمان بی معنی می شود. سر می گردانی و می بینی ساعاتی خوانده ای و گفته ای و دیده ای و شنیده ای اما بهره ای نبردی و روزی بر تو گذشت.

این سرنوشت محتوم بشر نیست، اما چون سرنوشت دیگری هنوز در افق نگاه ما نیست، چه بخواهیم و چه نخواهیم، گرفتار این عالم هستیم. ما نیستیم که تعیین می کنیم چطور زندگی کنیم، بلکه زندگی خود را به ما تحمیل می کند. ما هم با همین تحمیل ناگزیر مماشات می کنیم. گاهی هم از افیون این نوع زندگی کردن خمار می شویم و تا سر می چرخانیم، می بینیم تا خرخره در آن فرو غلتیدیم.

من هم گرفتار این فضا شدم و خسته شدم. جدا شدن هم برای آدم کم قوتی چون من دشوار است؛ پس کمرنگ می کنمش. شاید بگویید مردک بعد از این همه مدت آمده و یک سری مزخرف به هم بافته. مهم نیست! این پریشان گویی و پریشان خاطری هم از عواقب پُست مدرنیزم است؛ به ویژه برای ما خراباتیان!

القصه ماجرا این نیست که بگویم میخواهم بروم. از قضا به خلاف یاران اهل قلم که بضاعت شان در این بود که قلمی در وبلاگ بزنند و رنگ و لعاب شبکه های اجتماعی مسحورشان کرد و رفتند که رفتند، نمی روم. می مانم در همین وبلاگ و وبلاگ ها و می نویسم. قلم دلوی است که اگر از چاهسار اندیشه آب سخن در نکشد، عقل، می خشکد.

گوهر ز آب تلخ محیط است بی نیاز      حاجت به باده نیست دماغ تر تو را


برچسب‌ها: دل نوشته, فرهنگی, نوشتن, کتاب



به قلم "هدهد" در دوشنبه بیست و نهم خرداد ۱۳۹۶ساعت 12:22  | 


 چشم مرا تا به خواب دید جمالش...

دیروز موقع خواندن قرآن به آیه ای برخوردم که هنوز مرا با خود می کشد. آیه خطاب به مومنین است. می گوید تا به شما اجازه داده نشد وارد خانه پیامبر نشوید مگر آنکه برای اطعام از شما دعوت شود. بی آنکه منتظر پخته شدن آن باشید. یعنی زودتر نروید. بعد می گوید بعد از اینکه طعام  خوردید به گفتگو منشینید و پراکنده شوید. این نشستن شما پیامبر را می آزارد ولی او از شما شرم دارد اما خدا از بیان حق شرم ندارد.

آی که این شرم و حیای پیامبر از اینکه بیرون کند کسی را که مزاحم است، دارد از دیروز می کشدم. آخر چقدر یک انسان آن هم صاحب حکومت و آن هم خیرالانام می تواند با حیا باشد. شرم و حیا از بیرون راندن کسی که مزاحمش می دانی؟ آخر چقدر یک انسان می تواند سرشار از محبت باشد؟ به عزیزی گفتم  تنها می توان در برابر چنین خلق عظیمی مُرد. تصورش هم آدم را شیفته ی این ابرمرد می کند.

دیروز وقتی در این آیه تامل کردم فروریختم. حس کردم بزرگترین خسرانی که می تواند بشری حس کند، این است که طعم خلق عظیم را نچشیده باشد.حتی اشک هم نمی تواند تسلی باشد بر این خسران مبین...

اللهم انا نشکوا الیک فقد نبیّنا!


برچسب‌ها: دل نوشته, پیامبر اعظم, خلق عظیم, عشق



به قلم "هدهد" در شنبه پنجم تیر ۱۳۹۵ساعت 14:41  | 


 اعتراف

بعضی چیزها را نمی شود نوشت. بعضی چیزها را نمی شود گفت. گاهی حتی تصویر هم نمی تواند بعضی از مفاهیم را بنمایاند. مخصوصا اگر آن چیز خلاف آمد عادت باشد. درست مثل چیزی که من می خواهم بگویم. قضاوت درباره خودم. ماها یا اغلب ماها معمولا همه را قضاوت می کنیم جز خودمان. تازه اگر درباره خودمان قضاوت کنیم هم چندان قاضی خوبی نیستیم. اگر مقابل دیگران باشد بدی های پوشیده را با آنکه می دانیم کتمان می کنیم. خوبی ها را برجسته می کنیم و برای آنکه به خودستایی متهم نشویم بدی های کمرنگ خود را هم می گوییم و از آن اظهار تاسف می کنیم. بعضی از ماها حتی پا را فراتر می گذاریم. خودستایی را بد نمی دانیم و گمان میکنیم چاره ای نداشتیم برای فلان بدی و فلان خوبی را هم هرکسی انجام نمی دهد. بدترین حالت این قضاوت ها آن است که در درون خودمان هم این مهملات را راه می دهیم و مدام وجدان زبان بریده را توجیه می کنیم که نه همه کارهای ما از روی حساب است. حالا شاید بهترین نباشیم، اما حتما از زمره نیکان روزگاریم.

بخواهیم و نخواهیم همه ما یا اغلب ما یا عده ای از ما یا بعضی از ما این گونه ایم. هرچند سخت است اما من می خواهم به حقیقتی اعتراف کنم. می خواهم قضاوت کنم. می خواهم مقایسه کنم. نمی دانم درست است یا نه اما دیگر کتمان کردن و خرخره ی وجدان را فشردن فایده ندارد.

امثال من آدم های مدعی هستند. مدعی ها چهارتا کتاب می خوانند و گمان می کنند به اسرار و مکنونات عالم خبر شده اند. اگر لفاظی را درخلال این مطالعات آموخته باشند که می شوند متکلم وحده و داد سخن می دهند. گاهی انتقاد از اوضاع موجود می کنند و راهکار برای حل مشکلات می بافند و خود را علامه دهر می خوانند. اگر خیلی هم خوی درویشی داشته باشند، هنگام تعریف و تمجید عوام چین به صورت انداخته و سر به زیر گردن فروتنی کج می کنند. حتی حاضر نیستند در اعتراف نامه خود بگویند من این کارها را می کنم و می گویند فلان ها این کار ها را می کنند.

در موقع حرف زدن واقعا و با اعتقاد حرف می زنم. اما در مرتبه عمل سخت کمیتم لنگ است. تنبلی و رخوت که بیماری شایع است. ترس هم دامن گیر من است. اگر بخواهم مثبتش کنم اسمش می شود عافیت طلبی. دلم نمی خواهد بخاطر باوری که بدان رسیده ام ضربه ای بخورم یا حرفی بشنوم. اگر هم بخواهم جایی خلاف جریان رود باشم سنگی می پرانم. حتی از ترس غرق شدن در آب پای در آب نمی گذارم. شاید این توجیه باشد.باید شنا کرد.

دوستانی را می شناسم و به خصوص دوستی که شاید گاهی پای حرف های من هم نشسته اند به تامل. حرف ها زدیم و بحث ها کردیم و دعوتشان کرده ام به حرکت. حالا اما حرکت کرده اند و من مانده ام. من همیشه در همان سایه مانده ام و آنها سینه سپر کرده و شجاعانه رفته اند به میدان. نه اینکه متهورانه فقط زده باشند به میدان؛ هوشمندانه و با فهمی که گاهی می پندارم زیبا تر از من می فهمند. احساس حقارت می کنم از این عافیت طلبی. چه بگویم. نمی دانم چه باید کرد. فقط این روزها این شده است زمزمه ام:

غلام همت آن رند عافیت سوزم

که در گداصفتی کیمیاگری داند


برچسب‌ها: دل نوشته, اعتراف, قضاوت, فرهنگی



به قلم "هدهد" در یکشنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۵ساعت 10:19  | 


 تعویض پلاک

اینقدر هوا آلوده است که دیگر حالی برای تراوش کلمات باقی نمی ماند. هوای مادی چون به وضوح دیده می شود، همیشه مایه نگرانی است اما هوای فرهنگ وقتی آلوده می شود، کسی از آن بر نمی اندیشد. نمی خواهم من هم بشوم مثل هزاران مسئول و متولی امر فرهنگ و شعار بدهم که ای وای کشور از دست رفت، و وقتی از پشت تریبون پایین آمدم در بهترین حالت دیگر ککم نگزد!

برای فهم شرایط فرهنگی باید احساس درد کرد. من امروز احساس درد می کنم. نه امروز، مدت هاست که درد همه وجودم را فراگرفته است. اگر به دروغ جای الف و ب را عوض کنند می گوییم این تحریف است. اما اگر همه حتی بعضی از کسانی که خود با الف زیسته اند به این باور برسند که ب حقیقت است و از الف حرفی نزنند، آنگاه احساس درد خواهیم کرد.

ماجرای شهدا و دفاع مقدس به نظرم این روزها با گذشته فرق کرده است. شهدا امروز تبدیل شده اند به کسانی که رفته اند برای این خاک و نگذاشتند یک وجب از خاک این کشور به دست اهریمن بیفتد. شاید بپندارید دیوانه شده ام. اما اشکال در همین است. در تقلیل عظمت شهدایمان به کشته شدن برای خاک!

من گمان می کردم شهدای ما عظمتی بالاتر از کشته های سایر ملل دارند چون برای عقیده و ایمانشان جنگیده اند نه برای خاک. نمی گویم خاک مهم نیست. اولین انگیزه در دفاع از خاک است. اما این همه ماجرا نیست. و من از این رو دردمندم که تمامی اهداف بزرگ جوانان دیروز کشورم را خلاصه می کنند در خاک. اگر اینگونه باشد، شعار "تا کربلا رسیدن" هم که می خواندند معنی تجاوزگری می داد! کربلا خاک نیست، کربلا یک فرهنگ است که جوانان دیروز برای آن جان داده اند. عین وصیت بعضی از شهدا هنوز هم هست که ما برای خاک نرفته ایم و برای اسلام عزیز رفته ایم. چطور ممکن است دلیرمردی کسی که برای خاک خودش رفته،الهام بخش جوانان سرزمین های دیگر باشد؟ من از این می رنجم. همینکه جانبازی هم می گوید ما باز هم حاضریم برویم جان خود را برای خاکمان بدهیم، یعنی حتی زیسته های در مکتب جبهه هم گاهی به خطا می افتند. کاش معنی خاک، خاکی باشد که آمیخته با عقیده راسخ اسلامی و آرمان بزرگ عدالت باشد.

حالا هم اگر کسی آن سوی مرزها می جنگد برای تامین امنیت این خاک نیست که اگر هم بود صحیح بود و این اثر را هم دارد، بلکه برای دفاع از آرمان انقلاب جهانی اسلام است. شاید متهم بشوم به شعارزدگی ولی باکی نیست. این باور من است و از فریاد زدن باورها هنگامی که گوش ها بسته است نباید واهمه داشت. نمی گویم دم از اثری که دفاع مقدس در حفظ خاک داشت نگویید، بگویید اما تقلیل عظمت راه شهدا به این مساله اولیه بشر، جفای به خون آنهاست.

در جامعه ای که ارزشها و فرهنگش رو به تغییر است دیدن و شنیدن مفاهیمی که قلب ماهیت شده است، عجیب نیست. اما ساده گذشتن از کنارش هم خیانت به خون شهداست. درست است که همه چیز تغییر کرده حتی پلاک خانه ها و ساختار کوچه هایمان، اما لطفا رنگ پلاک شهدایمان را عوض نکنیم.


برچسب‌ها: دل نوشته, فرهنگی, شهدا, پلاک



به قلم "هدهد" در چهارشنبه دوم دی ۱۳۹۴ساعت 17:26  | 


 یک حرف

انسان در رنج آفریده شده است. نه تنها زندگی اش بلکه هستی اش با رنج عجین شده است. این رنج است که انسان را انسان می کند. به میزانی که این رنج انسانی، متعالی و حقیقی باشد، انسان نیز متعالی تر و وجودش حقیقی تر می شود. اما این رنج چیست؟ آیا خود رنج موضوعیت دارد؟ یا رنج در برابر چیزی است؟

گمان می کنم که انسان به جهت ضعیف بودن ذاتی اش در رنج است.برای نیل به هرچیزی توانی لازم است، و ناتوان باید توان را کسب کند. و کسب توان بدون زحمت و رنج ممکن نیست. رنج خود گرامی است اما این ارزش اعتباری است که هدف کسب توان به او می دهد.

هیچ آسودگی در دنیای ما قابل تصور نیست؛هیچ به معنای مطلق! اگر انسان عقل سلیم داشته باشد هیچگاه از وضع خود راضی نخواهد بود و به فکر کسب توان و تحمل رنج برای مرتبه بالاتر است.

اما رنج کسب حقیقت بالاترین رنج هاست. رنجی مقدس که برای نیل به حقیقت می بریم. در راه صعبی که عده کمی از نوع بشر به قلل رفیع آن دست یافتند و باقی یا در دامنه آن متوقف شدند و یا بسیاری که حتی پای در این مسیر نگذاشتند.

ما نیز شاید نتوانیم به قله حقیقت برسیم. برای ما نیز تحمل رنج مسیر همان نیل به هدف است. هدف در راه حق بودن است نه فقط رسیدن به هدف. رنج راه بخشی از حقیقت است. کوهنورد اگر به قله نرسد همین که پایش را از دشت فراتر بگذارد و قدم در مسیر بگذارد آن قدر هست که بالاتر رفته باشد.

پس از این رنج نباید ترسید و از در راه ماندن نشاید نومید شد.

هر که ترسد ز ملال، اندُه عشقش نه حلال...


برچسب‌ها: تالار اندیشه, دل نوشته, رنج, هدف



به قلم "هدهد" در شنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۴ساعت 15:13  | 


 دو روی سکه

به قول بچه ها تابلوی عام و خاص بود. کسی نبود در دانشگاه که نشناسدش. مذهبی و غیرمذهبی می دانستند کیست. شاید قضاوت کردن درست نبود ولی خبرهای موثقی هم رسیده بود که نمی شد به سادگی آن ها را از نظر دور داشت. رفتارش هم چنان نبود که بگویی انشاالله آن طور که می گویند نیست. کم کم دیدم ابایی ندارد از اینکه بچه های دانشگاه به چشم یک آدم ولنگار به او نگاه کنند. همیشه اینجور آدم ها اعصاب آدم را بهم می ریزند. جسارت و جراتشان بر خلافشان بیشتر آدم را می سوزاند. خیلی با خودم کلنجار رفتم که بالاخره کاری بکنم و باید چکار کنم؟ یک برخورد قاطع و چکشی خوب بود؟ نه باید ملایم به او می گفتم که او را بر خودم جری نکنم که کار بیخ پیدا کند. ولی هر روز که می گذشت وقتی می دیدمش انگار عمدا می خواست حرص من و امثال من را در بیاورد. آخرش یک روز گفتم باید کار را یکسره کنم. کار با من بمیرم و تو بمیری حل نمی شد. باید اقدام قاطع می کردم.

آن روز صبح وقتی دیدمش از دور با دوستانش بگو و بخند می کرد و با آن آرایش غلیظ انگار در حال خودش نبود. انگار مست بود و یک جورهایی بالا و پایین می پرید. راستش را بخواهی من هم در حال خودم نبودم.خودم را آماده می کردم که وقتی نزدیک من شد بروم و حرفم را بزنم و کار را تمام کند. فکر نکند دانشگاه بی در و پیکر است و می تواند هر غلطی دلش می خواهد بکند. 

نزدیک که شد صدایش کردم: "خانم شایگان" نگاهم که کرد سرم را انداختم پایین. با دو دوستش یک لحظه مات شدند و انگار چیزی یواش به آنها گفت که ریز خندیدند."بله بفرمایید". "خانم شایگان اینجا محیط علمیه و باید قوانین رو رعایت کنید؛ خواهش میکنم رفتار و حجابتون رو درست کنید وگرنه..." چند ثانیه سکوت حاکم شد. شایگان انگار اولش جا خورده بود اما بعدش با بی اعتنایی گفت: "مجبور نیستی نگاه کنی!" و رفت.

***

بحث که بالا گرفت فقط من حرف می زدم و او. همه ساکت بودند و گوش می دادند. می شد در چشم های بعضی ها خواند که با من موافقند ولی یا توان بیان ندارند یا نمی خواهند حرف های مرا قطع کنند. عده ای هم پیدا بود طرفدار حرف های مصطفی هستند. هرچه تلاش می کردم خوددار باشم و منطقی و آرام انتقادم را به وضع تصمیم گیری ها نشان دهم، مصطفی با بی منطقی اش روی اعصابم پیاده روی می کرد. خیلی آرام گفتم "انتشار این مطلب ضمن اهانت به عده زیادی از مردم، باعث میشه نگاه منفی نسبت به ما ایجاد بشه".مصطفی گفت: "همین محافظه کاری تو و امثال توئه که کارو به اینجا رسونده.من به تکلیفم عمل میکنم". بلافاصله گفتم: "تکلیف تو اهانت به دیگرانه؟ هر چیزی قاعده و قانونی داره.همینطور خود سر که نمیشه کار کرد. خودت شاکی میشی حکم میدی حکمم میخوای اجرا کنی؟ من دیگه نمیتونم تحمل کنم این رفتارا رو." و رو به بقیه بچه ها کردم و گفتم: "شماها چرا نگاه میکنید؟ اگر در مقابل این نا حقی سکوت کنید شریک هستید". مصطفی با تندی به من گفت: "دیگه داری شورشو در میاری.من دبیرم و من میگم چه کاری درسته و چه کاری غلطه!" از کوره در رفته بودم. دیگر انگار برایم آخر خط بود.رو به مصطفی گفتم: "داری با این کارات گند میزنی به سه سال زحمت بچه ها! کم کم دارم احساس میکنم اینجا جای من نیست". مصطفی که از عصبانیت علاوه بر پوست سفیدش چشمانش هم سرخ شده بود از پشت میز برخاست. با لحن خشمگینانه تر و با صدای آرام تر گفت: "ما به تکلیف عمل میکنیم شما اگر مخالفی، مجبور نیستی تو انجمن بمونی" و رفت.


 

پی نوشت:

لطفا برداشت خود از این دو ماجرا را بنویسید

 


برچسب‌ها: ادبی, دل نوشته, فرد متکثر, منطق



به قلم "هدهد" در شنبه بیستم تیر ۱۳۹۴ساعت 19:31  | 


 وقتی برای توافق نامه ی ژنو گریه کردم

مصطفای عزیز سلام

حال همه ی ما خوب است.ملالی نیست به جز دوری شما.راستی خبر داری که دیپلمات های ما بالاخره با 1+5 به توافق رسیدند؟ خبرش به ما که رسید از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم. صدا و سیما جشن گرفته بود.روزنامه ها نوشته بودند دولت تدبیر بالاخره موفق شد.مردم هم خوشحال شدند.سیل تبریک و تهنیت بود که می آمد، اما تو نبودی!

متن توافقنامه را که منتشر کردند زود رفتم که ترجمه ی رسمی اش را پیدا کنم.بعد ترجمه های دیگر و دست آخر متن اصلی اش را.توافقنامه را که خواندم اشک در چشمانم حلقه بست.مثل روزی که تو رفتی.همان روز که در دانشگاه نشسته بودم و خبر دادند تو را کشته اند.آن روز تو را نمی شناختم اما از آن روز با تو دوست شدم.روزی که رفتی."یا لیتنی کنت معک".روزی هم که متن توافقنامه را خواندم گریه کردم.اما گریه ها معانی مختلفی دارند.روزی که توافقنامه را خواندم اشکم بوی خسران می داد.یک روز تو را از دست دادم و بار دیگر همه چیز را.

شرمنده ی تو ام مصطفی! نتوانستم گرمی خونت را حفظ کنم.یخ زدم.تنها کاری که می توانستم بکنم گریه بود.تو و هزاران جوان این مملکت که اگر بودید ... گریه کردم.

توافق نامه برای مردم ایران محرمانه بود.مردم ایران محرم نبودند اما روزنامه های اسرائیلی محرم بودند.جایت خالی! به غربی ها قول دادیم "معادن و کارخانه های نورد اورانیوم" و هروجب از مراکز و ادارات هسته ای مان را برای غربی ها "توصیف" کنیم که بدانند مصطفاهای دیگرمان کجا هستند و کجا را باید بزنند.به غربی ها قول دادیم غنی سازی 20 درصد را متوقف کنیم.غنی سازی 5 درصد را از این به بعد به "اکسید اورانیوم" تبدیل کنیم.تازه کدخدا اجازه تبدیل اکسید اورانیوم به اورانیوم قابل استفاده را هم نداد.بازرسان هر ساعتی که بخواهند برای راستی آزمایی اقدامات ما می آیند و این غیر از بازرسی های عمومی آژانس است.و یک کلمه نگفتند که "ما" چگونه از اقدامات غرب راستی آزمایی کنیم.

احساس حقارت می کنم مصطفی! وقتی می بینم ما قبول کردیم در این 6ماه به قطعنامه های قبلی شورای امنیت که در مسائل هسته ای و غیر هسته ای است عمل کنیم.وقتی می بینم ما اجازه نداریم هیچ چیز نصب کنیم و آنگاه مسئولان ما می گویند برنامه ی هسته ای ما به قوت خود باقی است.وقتی "پژوهش و تحقیقات درباره ی انباشت اورانیوم با غنای 5 درصد" را هم از ما گرفتند، پژوهش را!

در ازای این همه با منت زیاد دارو و مواد غذایی را برایمان آزاد کردند که از ابتدا تحریم نبوده ایم.یعنی اینقدر بدبختیم؟ پتروشیمی را آزاد کردند که اساسا با تحریم کنندگان ارتباطی نداشتیم.طلا را آزاد کردند که اگر نمی کردند هم مشکل چندانی نداشتیم.پول های خودمان را ، آن هم اندکی را و آن را هم به طور قسطی به ما می دهند و از همان برای هزینه ی دانشجویان خرج می کنند بی آنکه ما در آن دخل و تصرفی داشته باشیم.حاکمیت و استقلال ملی ما هم اینگونه مخدوش شد.هیچ تحریمی لغو نشد. با لطف غربی ها ، تحریم نفتی فقط بیشتر نشد.

آنگاه به ما گفتند سازمان تحریم ها فروریخت.مانده ایم قسم حضرت ابوالفضل را باور کنیم یا دم خروس را؟ به ما به دروغ گفتند که تمامی فعالیت های هسته ای ادامه می یابد اما این مخالف صریح است با متن توافقنامه.مردمی که نامحرم باشند ، حتما باید دروغ تحویل بگیرند.توافقی کردیم که روی شاهان قاجار را سفید کرد.اگر آن روز خاک را می دادیم امروز تمامی اطلاعات مان را ،حاکمیتمان را دادیم و خودمان بی دعوا پذیرفتیم برای فعالیت هایمان از غرب اجازه بگیریم.صد رحمت بر ترکمانچای!

مردم مقصر نیستند.هنوز نمی دانند چه کلاه گشادی بر سرشان رفته است.هنوز نمی دانند برای اینکه یک نفر در گزارش 100روزه ژست موفقیت بگیرد و اسلاف را بکوبد ، خون تو را پامال بازی های سیاسی کرد.سبد کالا را با آن اوضاع نابسامان جلوی ما پرت کردند که نفهمیم این سبد غذا شاید همان پولهای نفتی است که اختیار نداریم خودمان نوع مصرفش را تعیین کنیم.

رویم سیاه مصطفی! می خواستم دیگران نگویند این بچه از ابتدا و بی دلیل می خواهد منتخب مردم را بکوبد.دیر است ولی بیشتر از دستم بر نمی آید.به همین سادگی انقلاب را بی اثر کردیم.مردمی که 35 سال با هر تحریم و سختی و خون دل ساختند را مضحکه ی دنیا کردیم.

مصطفی جان! این روزها به ما که از انقلاب و خون تو دفاع می کنیم می گویند افراطی و تندرو.منتقدین این روزها شده اند بی سواد.من بیسوادم.با این بی سوادی ام فهمیدم که چه ظلمی به مردم شده است،اما کابینه ی ژنرال ها هنوز این را نفهمیده است؟

مصطفای عزیز! از روزی که تو رفتی با خودم عهد کردم که تو الگویم باشی.هرچند خیلی سخت است.تو مصطفایی برگزبده ای؛ روشنی و روشنایی می دهی.اگرچه دیپلمات های ما مات شدند اما من هم به اندازه ی توانم و با همه ی بیسوادی ام برای اینکه خون تو گرم و جاری بماند روشنگری می کنم.

دوستدار تو؛ هدهد


برچسب‌ها: دل نوشته, سیاسی, توافقنامه ژنو, نامه



به قلم "هدهد" در یکشنبه بیستم بهمن ۱۳۹۲ساعت 17:21  | 


 برداشت ها!

برداشت اول

سر چهارراه که رسید بدون توجه به چراغ سبز ماشین ها از لابلای آنها به آن طرف خیابان رفت.نگاهی به تابلوی اعلان برنامه ی تئاتر شهر انداخت.پوستر تئاتر "دایی وانیا" را دید.کار همیشه اش این بود که فقط تابلو را نگاه کند.تا به حال اما هیچ تئاتری ندیده بود.از در ورودی مترو داخل شد.جمعیت زیاد بود.وارد سکو که شد نگاهی به دو طرف سکوی خط 4 مترو کرد.با خودش می گفت چقدر جوان اینجاست.چقدر زیباست که مملکت ما سرشار از جوان است.چهره ی شسته و رفته ی بیشترشان و گاهی حرفهایشان را که می شنید و گاهی از کیف و کوله و کلاسورشان می فهمید دانشجو هستند.اینها را که می دید انگار امیدوارتر می شد به آینده ی کشور.آخر برای او مهم بود که چه بر سر این مملکت و نظام خواهد آمد.خودش هم هنوز جوان بود اما حالا جوانها را که می دید حس امید در دلش زنده می شد.چند لحظه بعد قطار آمد و همه برای رسیدن به مقصدشان راهی شدند.

برداشت دوم

سر چهارراه که رسید بدون توجه به چراغ سبز ماشین ها از لابلای آنها به آن طرف خیابان رفت.نگاهی به تابلوی اعلان برنامه ی تئاتر شهر انداخت.پوستر تئاتر "دایی وانیا" را دید.کار همیشه اش این بود که فقط تابلو را نگاه کند.تا به حال اما هیچ تئاتری ندیده بود.شاید اینجوری می خواست به یکی دو نفری که احتمالا نگاهشان به او می افتاد ژست هنرمندانه بفروشد.آخر آنها که نمی دانستند او تا به حال تئاتر ندیده.از در ورودی مترو داخل شد.جمعیت زیاد بود.وارد سکو که شد نگاهی به دو طرف سکوی خط 4 مترو کرد.با خودش گفت چقدر جمعیت ایستاده است.باز هم باید امروز قضیه ی فشردگی را اثبات کنیم.نگاهش را به تبلیغات ها دوخت.تا زیر سکو و کنار ریل ها هم تبلیغات کرده بودند.اولش فکر کرد با این اتصال برق فشار قوی چطوری آن تابلو ها را نصب کردند.اما خیلی زود یادش آمد که مترو 24ساعته نیست و در ساعات غیرکاری برقش را قطع می کنند.بعد فکر کرد با این همه پولی که شرکت مترو از طریق بلیط ها و این حجم تبلیغات می گیرد چرا تعداد قطار ها را افزایش نمی دهد که مردم مثل کنسرو داخل واگن نایستند.پس شهرداری و دولت چه می کنند؟ این همه هم جوان بیکار.چند لحظه بعد قطار آمد و همه برای رسیدن به مقصدشان راهی شدند.

برداشت سوم

سر چهارراه که رسید بدون توجه به چراغ سبز ماشین ها از لابلای آنها به آن طرف خیابان رفت.نگاهی به تابلوی اعلان برنامه ی تئاتر شهر انداخت.پوستر تئاتر "دایی وانیا" را دید.کار همیشه اش این بود که فقط تابلو را نگاه کند.تا به حال اما هیچ تئاتری ندیده بود.از در ورودی مترو داخل شد.جمعیت زیاد بود.وارد سکو که شد نگاهی به دو طرف سکوی خط 4 مترو کرد.تا دلت بخواهد جوان در ایستگاه بود.با خودش گفت همه جوان ها قیافه شان مدرن و غربی است.این دانشجوها که اینهمه با رنگ آبی و قرمز و سبز و بنفش شعار می دهند که ایران می خواهیم چرا هیچکدام شبیه ایرانی ها نیستند؟نه شکل موهایشان و نه شکل و رنگ لباسشان و نه حتی رفتارشان.چند نفرشان شاهنامه خوانده اند؟فقط منشور کورش را می چسبانند به دیوار اتاقشان.یا اگر خیلی هنر کنند "فروهر"ی در گردن می کنند. خودش هم هنوز جوان بود اما حالا جوانها را که می دید می گفت جوانهای امروز فقط ادعا دارند. چند لحظه بعد قطار آمد و همه برای رسیدن به مقصدشان راهی شدند.

برداشت چهارم

سر چهارراه که رسید از جلوی ماشین ها رد شد و به آن طرف خیابان رفت.مثل همیشه نگاهی به تابلوی اعلان تئاتر شهر انداخت.پوستر تئاتر "دایی وانیا" را دید.سعی کرد نام کارگردان و بازیگران را بخواند.هنوز جوان بود اما شاید بخاطر مطالعه شبها و یا نشستن پشت کامپیوتر روزها بود که خوب نمی توانست ببیند. وارد سکو که شد نگاهی به دو طرف سکوی خط 4 مترو کرد.با خودش می گفت در دل این آدم ها چه می گذرد؟ هرکدام برای خود مشکلی دارد، اعتقادی دارد ، خدایی دارد و عشقی.مخصوصا این جوانها.خدا کند این جوانها اگر دین ندارند آزاده باشند.البته همه ما درباره ی هم مسئولیم.حکما آنها هم درباره من فکر هایی می کنند.همه درباره ی هم فکر میکنیم.دنیای عجیبی است.کاش می توانستم کاری کنم که اینقدر مردم به سختی نیفتند.باید برنامه داشت.خدایا کمک کن به این مردم خدمت کنم. خودش هم هنوز جوان بود اما حالا جوانها را که می دید درباره ی آنها احساس مسئولیت داشت. چند لحظه بعد قطار آمد و همه برای رسیدن به مقصدشان راهی شدند.

برداشت پنجم

؟


برچسب‌ها: دل نوشته, سیاسی, اجتماعی, فرهنگی



به قلم "هدهد" در دوشنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۲ساعت 10:26  | 


 سه قطره خون!

دختر و پسر دست هم را گرفته بودند و جلوی دانشکده فنی سرود یاردبستانی می خواندند.نمی دانم هوا ابری بود یا آن روز هم آلودگی مانع شده بود آفتاب بتابد.جلوی دانشکده ی فنی که 60 سال پیش شاید همین ساعت بوی مرگ از آن به مشام می رسید.

چهره ی دخترها و پسرها شاید با 60 سال پیش فرق می کرد.حتی یار دبستانی گفتنشان هم انگار فرق داشت.اصلا همین ها بودند که در نشست "چرا مرگ بر امریکا؟" وقتی دکتر "ز" به امریکا به عنوان ابرقدرت حق می داد که کودتا کند، برایش با تمام وجود کف زدند و سوت کشیدند.حالا هم با همان حرارت می خندیدند و کف می زندندو یار دبستانی می خواندند.

***

آن روز هم هوا ابری بود که دسته دسته دانشجویان را از دانشکده های حقوق ، داروسازی و فنی می بردند.کسی نمی خندید.دکتر شمس تلاش می کرد از ورود  گروهان "جانباز" گارد شاهنشاهی به کلاس جلوگیری کند.فریاد زد:"کلاس مقدس است".اما شاید دقایقی بعد مقدس تر هم شد.پیرمرد مستخدم که زیر دست و پای فرمانده گروهان بود و اسلحه ی ژ-3 سینه اش را نشانه گرفته بود."تا سه می شمارم بگو کی بود که به ما خندید؟".پیرمرد بالا و پایین می پرید.دانشجویان آرام بودند و دست از پا خطا نمی کردند.اما در دلشان نفرت بود که شعله می کشید.

***

با کفش "نایک" و شلوار "جین" امریکایی اش ایستاده بود روی سکو روبروی بقیه ی دانشجوها و دستانش را به نشانه پیروزی بالا برده بود."دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه..." این را که می خواند آنقدر فریاد زده بود که صورت سفیدش به سرخی می زد.بعضی ها که در حلقه نبودند شعر را با آنان تکرار می کردند و بعضی ها ساکت بودند و آنها را تماشا می کردند.درست مثل...

***

بقیه فقط تماشا می کردند.پیرمرد ناله می کرد که "من تو کلاس نبودم" ولی گوش گروهبان بدهکار این حرفها نبود.مصطفی می گفت مثل گرگ بودند و می خواستند بکشند.پیرمرد با شماره ی سه به یک طرف اشاره کرد.اشاره اش شامل 50نفر می شد.گلوله بود که شلیک شد و عاقبت تعدادی زیر مشت و لگد از کلاس به بیرون پرتاب شده بودند.بقیه ساکت بودند و آنها را تماشا می کردند.گروهان که از کلاس خارج شد سکوت حاکم بود.دانشجویی ناگهان از انتهای کلاس رو میز پرید، کتابش را به میز کوبید و فریاد زد"اين چه درسي است؟ اين چه كلاسي است؟ اين چه زندگي است؟" صورت سفیدش به سرخی می زد.

***

" دانشجو بیدار است.این سه آذر اهورایی روحی را در ما دمیدند که تا ابد برای آزادی و سرنگونی دیکتاتوری مبارزه می کنیم".دانشجویان کف می زدند و برای هر بخش از حرفهایش سوت می کشیدند.چند نفر هم بیانیه ها را بین دانشجویان توزیع می کردند.یکی که مو های بلندش را از پشت بسته و عینک عجیبی زده بود نا گهان فریاد زد:"امروز هم مبارزه ادامه داره.ما آزادی می خوایم.ما دیکتاتوری نمی خوایم.آقا بالا سر نمی خوایم.مرگ بر..."

***

دیگر نتوانست سکوت کند."مرگ بر..." جمله اش تمام نشده بود که صدای گلوله همه ی فضای سالن را پر کرده بود.آبی که از شوفاژ های سوراخ شده بیرون می ریخت با خون زخمی ها آمیخته شده بود.کف سالن پر بود از خون و شیشه و پوکه های فشنگ.آزمایشگاه مقاومت مصالح که اثر تیرباران در آن هویدا بود پر شده بود از دانشجویانی که به آنجا پناه برده بودند.پناه برده بودند از شر گرگ ها.

***

حالا شناختمش.همانی بود که از رابطه با امریکا دفاع می کرد.همین یکی دو سال پیش هم او بود که شعار "جمهوری ایرانی" و "مرگ بر روسیه" را رهبری می کرد.همانی که در درگیری با دیگر دانشجویان صورتش زخمی شده بود.همان که بیانیه توزیع می کرد که شهید گمنام در دانشگاه دفن نشود.درست مثل رژیم که مانع شد احمد نیز کنار آذر و مصطفی دفن شود.همان که هم اتاقی هایش می گفتند خدا را انکار کرده و گفته "اگر خدایی باشد همین علم است.همین تکنولوژی.همین امریکا".و من مانده بودم او اینجا چه می کند؟! در میان این دانشجویان که آمده بودند برای تجلیل از "سه قطره خون"ی که زیر پای نیکسون روی زمین چکید.دانشجویانی که آمده بودند بگویند آتش آذر 60سال است که در دانشگاه شعله ور است.دانشگاه شده است آتشکده ای برای آزادی!

و شاید همین آتش بود که قلب علم الهدی را سوزاند.وجود رجب بیگی را شعله ور کرد.حاتمی را برانگیخت و فاضل را برگزید.این همان آتشی بود که احمدی را روشن کرد.

***

"سه قطره خون" زیر پای نیکسون ریخت و از نیکسون تقدیر شد.بخاطر کودتایش.دکترای حقوق به او دادند تا حقوق خود را بدانیم.ما حق نداریم آزاد باشیم.ما همیشه باید برده باشیم.در سرمقاله نوشته بودند " هرگاه دوستی از سفر می‏آید یا كسی از زیارت بازمی گردد و یا شخصیتی بزرگ وارد می‏شود ما ایرانیان به فراخور حال در قدم او گاوی و گوسفندی قربانی می‏كنیم؛ آقای نیکسون! وجود شما آن قدر گرامی و عزیز بود كه در قدوم شما سه نفر از بهترین جوانان این كشور یعنی دانشجویان دانشگاه را قربانی كردند".

***

انگار همه چی قاطی شده.نوشته بودم "جنبش دانشجویی خون می خواهد".اما بعضی از اینها اصلا رگ ندارند.احمد، مصطفی و آذر رفتند و ماندند.رفتند از دانشگاه و ماندند در دانشگاه.رفتند از دیده ها و ماندند در دلها! احمد قندچی رفت که طعم شیرین آزادی از استکبار را بچشیم.آذر شریعت رضوی آتش نفرت از ظلم را در ما شعله ور کرد.و مصطفی بزرگ نیا رفت که ما بزرگ باشیم نه برده.حالا ما کجاییم؟ چقدر شعاری شد...

***

"اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود،  خود را در برابر دانشگاه آتش می‌زدم،  همان‌جایی که بیست و دو سال پیش،  «آذر» مان،  در آتش بیداد سوخت،  او را در پیش پای «نیکسون» قربانی کردند!

این سه یار دبستانی که هنوز مدرسه را ترک نگفته‌اند، هنوز از تحصیلشان فراغت نیافته‌اند، نخواستند - همچون دیگران - کوپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه، به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خویش فرو برند. از آن سال، چندین دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند، اما این سه تن ماندند تا هر که را می‌آید، بیاموزند، هرکه را می‌رود، سفارش کنند. آن‌ها هرگز نمیروند، همیشه خواهند ماند، آنها «شهید»ند.

این «سه قطره خون» که بر چهره‌ی دانشگاه ما، همچنان تازه و گرم است. کاشکی می‌توانستم این سه آذر اهورائی را با تن خاکستر شده‌ام بپوشانم، تا در این سموم که میوزد، نفسرَند! اما نه، باید زنده بمانم و این سه آتش را در سینه نگاه دارم."


برچسب‌ها: دل نوشته, سیاسی, 16آذر, دانشجو



به قلم "هدهد" در چهارشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۲ساعت 12:4  | 


 قلم ، بت ، نور

نوشتن برای ما ها هم یک جور وظیفه است و هم مُسکن! گفتم می نویسم تا رسالت به گردن دارم.اصلا هم مهم نیست که چه کاره ام.به کسی چه ارتباطی دارد که چه کسی می نویسد؟مهم نوشتن است و مهم تر از آن محتوای نوشته هاست.

برای ماها که وبلاگ می نویسیم نوشتن طعم دیگری دارد.خوبی اش این است که ارتزاق ندارد.شاید کمی سخیف باشد اینکه نوشته ات را بدون حجاب به همه عرضه می کنی ولی به اینکه نوشته ات را برای کسانی می نویسی که خودشان انتخابت می کنند ، می ارزد.دنبال پولشان نیستی.نمی گویم آنها که برای آثارشان قیمت می گذارند ، دنبال پول خواننده اند.اما وقتی وبلاگ می نویسی به این فکر نمی کنی که انگ بازاری بودن به نوشته ات می خورد یا نه.

اما وبلاگ نویسی هم برای خود آسیب هایی دارد.اسمت پس از چند وقت سر زبان ها می افتد.توی اینترنت که سرچ می کنی اسم خودت را می بینی و می پنداری که چهره ای بین المللی شدی.آمار سایتت که از روزی 20 بازدید بیشتر می شود دیگر فکر می کنی کسی شده ای.وای به روزی که دیگر عنوان وبلاگ را سرچ کنی و در بالای اولین صفحه ی گوگل آدرس وبلاگت را ببینی.

بعد از مدتی زنگ می زنند و می گویند: "در مجموعه ی فلان ، وبلاگ شما وبلاگ برتر شده است.مطالبتان حرف ندارد.بیا با هم همکاری کنیم". و آن وقت است که قیافه ی "ظلمت نفسی" به خودت می گیری و می گویی: " نفرمایید.ما هر چه داریم عنایت اهل بیت (ع) است.این حرفها چیست" و در درونت خوشحالی که دیه شده ای.نه در یک سایت بلکه همزمان در چند سایت با گرایشات مختلف.

از آن به بعد سعی می کنی از آن سبکی که بیشتر مورد تشویق بود استفاده کنی.روزی دو سه مرتبه آمار را چک می کنی و از نظراتی که برایت می گذارند تقدیر می کنی.اما...

دیگر انگار نمی توانی بنویسی.اول می گویی چشم زخم است.برای خودت اسپند دود می کنی و می نشینی به نوشتن.نمی دانی اول روی کاغذ بنویسی و بعد تایپ کنی یا مستقیما تایپ کنی.احساس می کنی در درونت موجی از مطالب گوناگون وجود دارد.اما هر چه زور می زنی فایده ای ندارد.فکر کردی درباره ی همه چیز باید بنویسی؟ فکر کردی دانای کلی؟!

من دانای کل نیستم.من رسالتی داشتم و دارم.برای آن رسالتی که داشتم می نویسم.نه برای "بت" ها! اسمم که زیر یادداشت هایم بود بت بود.آمار سایت برایم بت بود.تعریف و تمجید ها "کم من ثناء جمیل" بود.تا وقتی که چشمها به این ها باشد ، خبری از رسالت نیست.باید بت ها را شکست.بت ها را که بشکنی خدا هم می شود بازدید کننده ی وبلاگت.کاش تهذیب را در وبلاگ ها می دیدیم.

وبلاگ باید نور داشته باشد...


برچسب‌ها: دل نوشته, نویسندگی, بت, نور



به قلم "هدهد" در یکشنبه نوزدهم آبان ۱۳۹۲ساعت 21:31  | 


 باران

گفت عشق از دوست داشتن برتر است.راست می گفت.عشق یعنی مستغرق در یار شدن و محو جذبه ی او بودن.چقدر ادبی شد!اما عشق ساده است.بی تکلف و بدون تجملات لغوی.عشق جوهر است و نه کالبد.کالبد را تو تعیین می کنی.عشق به یک زیبا رو آنقدر تو را محو می کند که نمی دانی چه کنی!خواب و خوراک را از تو می گیرد. من این را تجربه کرده ام.عشق به مال دنیا آنقدر چشم و دل آدم را پر می کند که اصلا نمی داند نقد جان را خرج کرد برای نقد پول! این را زیاد دیده ام.عشق به قدرت آنقدر آدم را در کام خود فرو می برد که انسانیت آدم ذره ذره آب می شود و چیزی جز گرگ از آدم باقی نمی ماند.خیلی ها تجربه کرده اند.

می گویند قرار است باران بیاید.برای باران باید ابرهای سیاه بیاید.ابرهای سیاه باید بیاید تا سیاهی ها را بشوید و ببرد.ابرهای سیاه مثل همین دلهای ماست.دلهایی که مثل دل من سیاه است.دلی که در گرو "کم من ثناء جمیل..." است.مال و مقام و شهرت و اسم و رسم حجاب است.مثل چادر های سیاه ،سیاهی می آورد.هر دو جانسوز است اما این کجا و آن کجا؟! اما چادر خاکی شد و سیاهی اش آبرو شد برای اهلش.اهل چادر!

دل اما هنوز خاکی نشد.کاش دلهای سیاه ما که بی شباهت به صورت امروز شهر نیست، هم خاکی می شد.بوی تربت می آید.می خواهند آبرو بدهند به این دلهایی که بی عشق اند و یا عشق های متکلف احاطه اش کرده اند.دنبال عشق ساده ام.

باران می آید تا سیاهی ها را بشوید و با خود ببرد.حتی روسیاهی ذغال هم با این باران شسته می شود، اگر ذغال ، بخواهد.

ابر سیاه،شهر سیاه و دلهای سیاه.باران می آید که در دل ده شب سیاه سیاهی هایمان را بشوید و خاکی مان کند.مثل روز اول که از خاک آفریده شده ایم.ساده ی ساده می شویم.دیگر سیاهی هایمان ننگ نیست،آبرو می شود.پیراهن سیاه محرم می شود آبروی ما.درست مثل کعبه.باید عاشق شوی که سیاهی ات را خاکی کنند و ساده و بی ریا و آبرومند شوی.

یک عشق است که تجربه نکرده ام.عشق کربلا!


برچسب‌ها: کربلا, امام حسین ع, باران, محرم



به قلم "هدهد" در سه شنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۲ساعت 10:54  | 


 پیامک

- چه خبر از جنگ؟

- فعلا خبرا ضد و نقیضه.مدیر کاخ سفید میگه مدارک خیلی جدی نیست ولی فضای اندیشکده ها و رسانه های امریکا از جنگ دفاع می کنن.به نظر حمله ی سه روزه قطعیه.بستگی به واکنش سوریه و ما داره!

- جنگ سه روزه که براشون بدتره!

- برا کی؟چرا؟

- برا امریکا.چون مطمئنا با جنگ سه روزه نمیتونه شرایط سوریه رو به نفع خودش تغییر بده ، از طرفی ایران هم قوی تر از قبل میشه

- خوبه نسبتا خوب تحلیل می کنی.امریکا تنها چیزی که میخواد تو سوریه تغییر بده توازن قدرت تو جنگ داخلیه.اسد رو میکوبه که معارضه از فرصت استفاده کنه.قصدش شکست دادن اسد نیست.اونجا شلوغ باشه به نفع اسراییله! 1
2 چرا ایران قوی تر میشه؟

- چون ایران سوریه رو همه جوره پشتیبانی میکنه و اگه خود بشار و اطرافیانش سوتی ندن،بشار تضعیف نمیشه بلکه مثل قضیه ی حزب الله و جنگ 33 روزه میشه

- بله البته نتیجه گیری ت درسته منتها ممکنه اینقدر ساده نباشه.مستقیم وارد شدن ایران و یا حتی حزب الله زمان جنگ رو طولانی تر میکنه! و طولانی تر شدنش شاید امریکا رو مجبور کنه برای جمع کردن افتضاحش،به یه افتضاح بزرگتر دست بزنه.خصوصا اگه سوریه جبهه جولان رو بازکنه! یعنی پای اسراییل رو به جنگ باز کنه!

- آره میدونم خیلی پیچیده ست.نظر تو چیه؟

- نظری ندارم! :-)
 من دوست دارم که امریکا منصرف بشه چون به نفع همه ست.ولی اون با من کاری نداره و شواهد میگه عزمش جدیه.جنگ تمام عیار بعیده شکل بگیره چون اسراییل زیر تیغه.با اینحال احتمال وقوع تحلیل تو زیاده!

- ولی یه چیزی اون ته مهای دلم میگه جنگ میشه و بدجور جنگ میشه و دعا میکنم که تنها اگه این جنگ از ملزمات ظهوره اتفاق بیفته و الا نشه.

- هرچی خدا بخواد.بالاخره لشکر سفیانی باید تا عراق و عربستان بره! البته با ورود سید خراسانی(هرچند دیر تر از بقیه ی یاران مث سید یمانی) شامات فتح میشه و قبل از آقا ایرانیا به اونجا میرسن!
عصر ظهور عصر فتنه هاییه که به نفع اسلام تموم میشه.باید ما قدرت بگیریم که آقا دلش خوش باشه.شاید این ماجرا و شاید ماجراهای دیگری آغاز عصر خدا باشه!

- کم کم دارم میترسم!

- از چی؟

- از خودم و حال و روزم!

- موجی که ظهور ایجاد میکنه همه رو باخودش می بره.خیلی حال میده که آدم غرق بشه.منتها اونی که شنا بلده و ماهی دریا باشه بیشتر برد کرده.چه رسد به مروارید ها!

- خوب بلدی حرف بزنی، تو میدون عمل چی؟چند مرده حلاجی؟!

- من هیچی ندارم.فقط میدونم نهایتا جلبک دریا میشم!

- میدونی خریت (البته با عرض پوزش) من و تو چیه؟

- چی؟

- اینکه میدونیم هیچی نیستیم و بازم خودمون رو زیاد می بینیم.
میدونیم هیچی نیستیم و بازم قدمی بر نمیداریم.

- میدونی چند نفر در طول تاریخ دچار خریت بودن؟ منم یکیش.تو هم ... خریت هم خوب و بد داره.خر خوب بودن هم هنریه!

- خر بودن برا آدم هیچ جورش خوب نیست.نمی خوام اینطور با امامم مواجه بشم

- برا آدم!
منم دوست ندارم ولی گفت در هر حال روتون رو از ما برنگردونین! این یعنی جلبک هم با همه جلبکی ش مث مروارید کف دریا زندگی میکنه!


برچسب‌ها: دل نوشته, پیامک, امام زمان, جنگ



به قلم "هدهد" در چهارشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۲ساعت 9:4  | 


 همه آنچه که می خواهیم...

مناجات کوتاه امیرالمومنین (ع)

الهی کَفی بی عِزّا أن أکونَ لک عَبداً و کَفی بی فَخرا أن تکونَ لی ربّا

أنت کَما اُحبّ فاجعَلنِی کَما تُحبّ !

خدایا این عزت برای من کافی است که بنده توام و این افتخار برایم کافی است که تو پروردگار منی ؛
تو آنچنانی که دوست دارم ، مرا آنچنان که دوست داری قرار ده !


پی نوشت:
- این مناجات در مفاتیح الجنان است و وقتی امروز آن را خواندم حس کردم تمام حرفهایی که می خواهم در هر مساله ای بزنم همین است.تمام دعوای ما با جهان بینی های دیگر ، تمام غایت آمال و اعمال ما همین است.خیلی با دلم بازی کرد.
- ترجمه از خودم است اگر رسا نیست پوزش می طلبم.


برچسب‌ها: امیرالمومنین, خدا, مناجات, مفاتیح الجنان



به قلم "هدهد" در شنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۲ساعت 20:42  | 


 ترسم که بیایی و من آن روز نباشم...




به قلم "هدهد" در دوشنبه سوم تیر ۱۳۹۲ساعت 3:9  | 


 آدم بزرگ ها و بچه ها!

برای بچه ها همیشه داستان هایی می گوییم که در آن حیوانات و اشیاء حرف می زنند و می فهمند.در دنیای پاک کودکی همه چیز شعور دارد.بچه ها باور می کنند اما بزرگترها هیچگاه داستانهایی که می سازند را باور ندارند.فقط کودکان می فهمند حیوانات و اشیاء چه می گویند.

اما دنیای بزرگترها فرق می کند.در دنیای بزرگتر ها فقط آدم بزرگ ها حرف می زنند.شاید بهتر است بگویم فقط آنها هستند که حق حرف زدن دارند.بقیه صامت اند حتی کودکان! در دنیای بزرگترها حرف زدن حیوانات مسخره است.علم چنین چیزی را تایید نمی کند.هرچه آدم ها بزرگتر می شوند باور حرف زدن سایر موجودات برایشان سخت تر می شود.آن وقت فقط خودشان حرف می زنند و حرف خودشان را می زنند.

خیلی اتفاقی کتاب را باز کردم.نوشته بود:

  • "و هيچ موجودی نيست جز آنکه او را به پاکی می ستايد ، ولی شما ذکر تسبيحشان را نمی فهميد او بردبار و آمرزنده است"

برچسب‌ها: دل نوشته, کودک, تسبیح, علم



به قلم "هدهد" در شنبه دوازدهم اسفند ۱۳۹۱ساعت 0:12  | 


 لطفا حواستان را بیشتر جمع کنید!

چند روز پیش خبرگزاری ها گفتند که هوای چند شهر کشورمان آنقدر آلوده است که باید تمام ادارات و مراکز دولتی تعطیل شود.آخر در این فضا مردم دچار آسیب می شوند.آسیب مردمان این کشور یعنی آسیب به این مملکت.

 نمی خواهم سیاه نمایی کنم اما هوا دارد ابری می شود.دارد طوفان آغاز می شود.غبار قبل از باران شاید همه جا را فرا بگیرد.کاش یادمان نرود همین چهارسال پیش آسمان شهرهایمان غبارآلود شده بود.آن قدر که هیچکس جایی را نمی دید.پروازها لغو شده بود و ستاد بحران تشکیل شده بود که چه باید کرد؟! یادم می آید غبار برخی ها را کور کرد.برخی ها اما به توصیه ها گوش کردند.مردم فهمیدند که باید صبر کرد و منتظر باران بود.باران که آمد دیده مردمان را شست.همه چیزهای کثیف را شست و برد توی جوی ها و از شهر دور کرد.مردمی که از غبار عصبانی بودند با بارش باران آرام شدند.خیس شدند اما آب روشنایی است.

آه! آن ایام چقدر نگران بودم که نکند مردم مریض شوند.خدا را شکر که باران بارانید.اما حالا هم حس می کنم آب و هوا دارد تغییر می کند.اصلا انگار بدتر شده است.انگار به جای طوفان معمولی گردباد در راه است.فکر می کنم ستاد بحران حالا باید توصیه های جدی تری را درباره مقاوم سازی مردم اعلام کند.هرچند می دانم باز هم باران می آید اما خرابی طوفان معمولی از گردباد کمتر است.گردباد حتی وقتی باران هم آغاز می شود تا مدتی باقی است.همه ی چیزهای سست را در هم می ریزد.و خدا نکند اگر انسان به دام گردباد بیفتد،آنگاه متلاشی می شود.شاید وقت آن است که توصیه های ایمنی را جدی بگیریم.خود و دیگران را به مقاوم سازی دعوت کنیم.

لطفا حواستان را بیشتر جمع کنید!


برچسب‌ها: دل نوشته, باران, توصیه, گردباد



به قلم "هدهد" در جمعه هشتم دی ۱۳۹۱ساعت 23:1  | 


 دعوتم کن!

هر روز که می گذرد بیشتر درکش می کنم.این روزها فهمیدنش دیگر نیاز به درک عمیق ندارد.خوب که فکر می کنم انگار تا حالا نگاهی کودکانه داشتم به این همه عظمت.ساده نیست.باید عاشق باشی که بفهمی چه می گویم.چه تناقض شیرینی! ساده اما پیچیده.

ساده نیست که در جمع انگشت نما باشی،هم به مقصود نرسیده و هم رسوا از این نرسیدن.آن روزها می گفتم باید شوقش باشد ، باید آدم عاشق باشد اما امروز تنها حسرتی بر دل دارم که افسوس! ای کاش می رفتم.

حالا شوقش هست.دارد دیوانه ام می کند.رویم نمی شود از خودش بخواهم اما دلم پر می کشد.هیچوقت اینگونه حس نکردم که عقبم.شرمسارم از اینهمه ادعای پوچ.اما امیدوارم.امیدوارم به دیدارش.اگر من آنگونه ام که نباید باشم او آنگونه است که باید باشد.خرده نمی گیرم که همه را مهمان کرده است جز من؛ میهمانی او میهمانی مدعیان نیست.باید دلداده باشی.مثل حبیب ، مثل زهیر ، مثل حر و...

ای کاش نامه جگرسوزی به دستم برسد "من الغریب الی الحبیب...".کاش از آن نگاههایی که زهیر را دیوانه کرد به من هم بکنی.کاش من هم حرّ صبح عاشورا باشم.ای کاش من هم با شما بودم.اما می دانم؛ می ترسم اگر من هم بودم آن سوی میدان...پناه بر خدا!

کربلا می خواهم آقا! دیگر در هیئت هم کربلا نرفته ها شرمنده اند.گوشه ای می نشینم و به درد خود می سوزم. راهم نمی دهی؟!چه بگویم؟ گفته بودند خاندان کرم هستید.شکایت نمی کنم اما پیش مادر گلایه می کنم.

به حق اشکی که برایت بی صدا ریخته شده مرا هم کربلایی کن! یا قتیل العبرات...


برچسب‌ها: کربلا, عاشورا, امام, حسین



به قلم "هدهد" در جمعه دهم آذر ۱۳۹۱ساعت 16:34  | 


 حاج احمد سیفی هم از میان ما رفت!

"احمد سیفی از آزادگان غیور کشورمان که سال‌های بسیاری از عمر خود را در اردوگاه موصل چهار و در اردوگاه‌های دیگری در عراق سپری کرد به دلیل عوارض ناشی از شکنجه‌های دوران اسارت دار فانی را وداع گفت.

این آزاده سرافراز کشورمان روز گذشته در بیمارستان ساسان تهران به مقتدای خود،‌ امام، یار دیرینه‌اش در دوران اسارت، سید آزادگان و دیگر یاران و همرزمان شهیدش پیوست."

چند روز پیش که این خبر را دیدم خیلی متاثر شدم.متعجب شدم و متاسف.دنیای عجیبی است.یکی همنام خودت هست که مسیری را که ادعایش را داری رفته است و رسیده است.نمی شود خودت را جایش بگذاری.حتی نمی توانی قیاس کنی خود را با این بزرگمرد.

من کجا و او کجا! «صلاح کار کجا و من خراب کجا   ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا»

سالها برای اسلام جنگید.مانند رزمندگان دیگر  جهاد اکبر و اصغر را با هم گذراند و من برای اسلام حتی یک سیلی هم نخورده ام.او سالها در موصل چهار و تکریت یازده اسیر بود و آزاده شد.اما من هنوز اسیر نفسانیات خودمم.او سالها زخم و درد شکنجه ها را تحمل کرد و من... چه بگویم؟ قیاس من و او قیاس مع الفارق است.تنها دلخوشی ام این است که همنام او هستم.

"کمیلیان" بداند که استاد حقیقی همه ما این احمد سیفی است.اینها هستند که هنوز شناخته نشدند،حتی در میان ما که ادعای رهروی آنها را داریم.غریب و مظلوم مانده اند در کوچه های غربت و دلتنگی و بی مهری ما.چه زود فراموشمان شد "نگذارید پیشکسوتان شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره به فراموشی سپرده شوند." اما کارهای به اصطلاح فرهنگی ما آن قدر سرگرممان کرد که فراموششان کردیم.راهیان نور رفتیم و شهید را در قلب پدرش تنها گذاشتیم تا سیاحت کنیم ؛نه زیارت!

احساس حقارت می کنم در برابر این بزرگمرد.من و امثال من فقط حرف می زنیم و ادعا داریم.مرد آن است که درد می کشد و دم بر نمی آورد، و از تمام وجودش برای حق مایه می گذارد.ما هم قرار بود نگذاریم این انقلاب به دست نا اهلان و نا محرمان بیفتد.قرار نبود "دلار" و "مرغ" ما را به انقلابی که هزاران احمد سیفی برای آن جان داده اند ، بد بین کند.حاج احمد ، شرمنده ام!

شادی روح شهید "حاج احمد سیفی" صلوات


پی نوشت:

آزاده حاج احمد سیفی 31 تیرماه امسال در بیمارستان ساسان تهران درگذشت و به جمع یاران شهیدش در بهشت زهرا پیوست و آسمانی شد.خداوند او را بر سفره حضرت زهرا (س) مهمان کند.و بر علو درجاتش بیفزاید.



برچسب‌ها: دل نوشته, حاج احمد, احمد سیفی, شهید



به قلم "هدهد" در شنبه پانزدهم مهر ۱۳۹۱ساعت 10:52  | 


 حقیقت تلخ!

عجب دنیای وارونه ای است!

مسلمانان قتل عام می شوند به این بهانه که تروریست هستند.چون در قرآن آیه جهاد وجود دارد.و اگر از خود دفاع کنند بیشتر متهم می شوند.

به کشور ها تجاوز می کنند برای گسترش امنیت و آزادی!

هوا را آلوده می کنند و ماسک تولید می کنند که انسان را نجات دهند.

افریقا را غارت می کنند و برای کمک به آنها اعانه جمع می کنند و برای مردم گرسنه پشه بند رایگان ارسال می کنند؛مبادا برده ها ناقل مالاریا به ارباب باشند.

عجب دنیای وارونه ای است!

دشمن درجه یک اسلام می گوید ایران خلاف اسلام عمل می کند.کابوی وسترن که خالق هیروشیماست، اسلام را خشونت طلب می نامد.ام القرای فساد و شیطان مجسم ، برای خلق عظیم و عقل محض و انسان کامل فیلم موهن می سازد.

عجب دنیای وارونه ای است!

در دنیایی که مخترع دینامیت ، جایزه صلح می دهد این چیزها عجیب نیست!


برچسب‌ها: دنیا, وارونه, دل نوشته, پیامبر



به قلم "هدهد" در جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۱ساعت 16:2  | 


 نابینا

اتوبوس که آمد بلافاصله سوار شدم.این اواخر بیشتر با اتوبوس رفت و آمد میکنم.دنیای عجیبی دارد.نمیدانم چرا احساس قرابت بیشتری با مسافران اتوبوس دارم.شاید بخاطر یک دست بودن.هیچ کدام نه پراید دارند و نه پرادو! هنوز از ایستگاه حرکت نکرده بودیم .یکی زیر بغلش را گرفته بود و سوارش کرد.اولین جایی که خالی بود کنار دست من بود.آمد نشست.نابینا بود.جوانی شاید بیست و چند ساله.اولش چیزی نگفت.بعد که راه افتادیم شروع کرد پرسیدن البته با فاصله و یکی یکی.

-          تا الغدیر خیلی راهه؟

-          تقریبا

-          از طرف جرجان می ریم؟

-          نه جرجان مسیرش طرف دیگه ست .میریم پمپ بنزین،بسیج و بعد الغدیر

-          شما الغدیر پیاده میشی؟

-          نه من شهرک بهزیستی پیاده میشم قبل از الغدیر

تلفنم را جواب دادم. به او داشتم فکر می کردم.یعنی چه حسی داشت.خیلی دوست داشتم بدانم که او مادرزاد نابیناست یا اتفاقی افتاده.چقدر سخت است که یک بینا چشمانش بسته شود.اصلا کورمادرزاد محیط را چگونه تصور می کند؟

-          نرسیدیم؟

-          نه هنوز خیلی مونده

-          اینجا [میدان] مازندرانه؟

-          نرسیده به مازندرانه.

-          ساعت چنده؟

-          ده دقیقه به هفت.

-          عجب! اون آقا چهل دقیقه منو انداخت عقب گفت هفت و نیمه!

کورمادرزاد هیچ تصویری از آنچه ما می بینیم ندارد پس چطور با لمس کردن اشیاء را در می یابد؟ آه! چقدر سخت است که رنگ را درک نکنی.چقدر سخت است که نور را درک نکنی.

-          ببخشید تو الغدیر مسجد داره؟

-          خیلی تو مسیرم نیست ولی...آره یه مسجد داره.

-          کجاست؟

-          نمیدونم وسطای الغدیره.

-          من میخوام برم فلکه باهنر.فلکه باهنر داره؟اونجا مسجد داره؟

-          آره فلکه باهنر داره ولی مسجد رو نمیدونم.

-          تو این مسجدی که گفتی نماز جماعت برگزار میشه؟

دور میدان بسیج که دور میزدیم آفتاب عصر تابستان که جانش را ظهر برای گرم کردن هوا گذاشته بود،به صورتم خورد.چشمم را بستم.او نور را چطور تصور می کرد؟

من هم نمی توانستم نور را ببینم.با اینکه همه جا بود.من هم باید از همه می پرسیدم راهم را.اگر کسی هم کمکم نمی کرد باید آواره می شدم.هنوز هم نمی شود به خیلی ها اعتماد کرد.شاید مرا گمراه کند.ای کاش کسانی که حس میکردی دارند راه درست را نشانت می دهند رهایت نمی کردند و تا مقصد همراه تو می ماندند.

دنبال نور می گردم.


پی نوشت:

-    الله نور السماوات والارض...

-    و من اعرض عن ذکری...نحشره یوم القیامۀ اعمی

-    شمع جویی و آفتاب بلند/روز بس روشن و تو در شب تار


برچسب‌ها: دل نوشته, نور, نابینا, خدا



به قلم "هدهد" در چهارشنبه بیست و چهارم خرداد ۱۳۹۱ساعت 13:19  | 


 یک لحظه عشق

حس و حال عجیبی بود.تا آنجا که یادم می آید هیچگاه چنین حسی نداشتم.صبح آمدم که بروم به سمت جلسه هم اندیشی.به نظرم رسید از درون حرم بروم. صبح ها حرم خیلی دل انگیز تر است.چندبار طلوع آفتاب را در حرم دیده بودم.همیشه صحن انقلاب برایم خاطره انگیز و روح بخش است.به سنت همیشه رفتم وسط صحن رو به پنجره فولاد و شروع کردم به خواندن...یکباره حس عجیبی به من دست داد.چیزی در دلم می جوشید اما نمی دانستم که چیست! حس کردم یک لحظه توجه آقا به من جلب شد؛ یک لحظه عشق.در ابهام بودم.چرا؟!

یادم افتاد به شلمچه.آنجا هم امسال چنین حسی داشتم.اصلا امسالم رنگ و بوی امام رضا (ع) داشت.حاج حسین می گفت این فضا ، فضای رقیق شده گنبد و بارگاه علی بن موسی الرضاست.یاد شهدا افتادم.یاد نعمت هایی که ازآنها گرفته بودم.انگار آقا داشت یک یک محبت هایش به من را می شمرد.راستش شرمنده بودم.هل جزاءالاحسان الا الاحسان؟ اما من...

این سفر مشهد عجیب ترین سفری بود که تا حالا رفته بودم.آقا ممنونم.


برچسب‌ها: دل نوشته, امام رضا, ع, عشق



به قلم "هدهد" در جمعه نوزدهم خرداد ۱۳۹۱ساعت 10:50  | 


 لیلی

نمیدونم چرا باید همچین بلایی سرم بیاد.شاید می دونم.آره میدونم.تقصیر خودمه.از بس مراقب خودم نیستم اینطوری میشه.یه موقع یه گلوله توپ میخوره بهت و جابجا دود میشی میری هوا.یه وقتی گلوله مستقیم میخوره وسط پیشونیت و تموم.یه موقعی گلوله میخوره تو قلبت و چند ثانیه درد میکشی و بعد تموم.یه موقع سرت رو گوش تا گوش می برن و تا چاقو به رگت نرسیده درد می کشی.اما یه وقتایی هم تیغ بر میدارن و آروم رو دست و پات خط میندازن.شاید هم رو دلت.خراش های کوچیک و سطحی اما سوزناک و درد آور.گاهی نمک هم روش می پاشن.

من باید بکشم.باید با تیغ بیفتن به جونم.باید درد بکشم.اینقدر درد بکشم که آدم بشم.حقمه!

اگر با من نبودش هیچ میلی                چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟!


پی نوشت:

غم دل با که بگویم که مرا یاری نیست/جز تو ای روح و روان هیچ مددکاری نیست

راز دل را نتوانم به کسی بگشایم/که در این دیر مغان راز نگهداری نیست

دنبال التیام زخم هستم.کسی مرهم داره؟

                                 


برچسب‌ها: لیلی, عشق, دل نوشته, زخمی



به قلم "هدهد" در پنجشنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۱ساعت 19:21  | 


 اراده

یادم نیست که داشتم کجا می رفتم.ولی از دانشگاه می رفتم به سمت شهرداری.یک بار دیدمش.داشت کارتن و مقوا و از این جور چیزها جمع می کرد.قیافه اش به گداها نمی خورد.ولی از سر و وضعش پیدا بود که از فقر رنج می برد.خیلی برایم جلب توجه نکرد اما حداقل یکی دوساعت می توانست در کنج ذهنم بماند تا دفعه بعد که دیدمش ، برایم آشنا باشد.

هوا نه خیلی گرم و بود و نه خیلی سرد.داشتم بر می گشتم که باز دیدمش.این بار اما انگار فرق می کرد. زنی لاغر اندام و سیه چرده با لباس قرمز گلدار و چادری که به کمرش بسته بود.حس کردم لاغری مفرط دارد.شاید هم تلاشی که برای لقمه نانی می کرد ، کفاف زندگی اش را نمی داد.به نظر حدود 40 ساله می رسید اما چون می دانم اینگونه افراد به خصوص زنها زودتر زیر بار زندگی شکسته می شوند ، فکر کردم شاید 30سال بیشتر نداشته باشد.

نشسته بود کنار پیاده رو و تکیه داده بود به درخت چنار بزرگی که شاید حالا هم سن خود او بود.بی اعتنا به مردمی که با هر ظاهری از کنارش می گذشتند.پیاده رو نسبتا پر رفت و آمد بود.هیچ کس به او توجهی نداشت.همه دنبال روزمرگی خود.شاید ده متر از او فاصله داشتم که دیده بودمش.برایم عجیب بود که چرا گوشه خیابان نشسته است.هنوز گوشه ذهنم بود و برایم آشنا بود.همانطور بی تفاوت به آدمهایی که می گذشتند نشسته بود.تکیه زده به درخت.دفتری را روی زانوهایش باز کرده بود.داشت چیزی می نوشت.

خیلی برایم جالب بود.او اینجا چه کار می کرد و چه می نوشت؟ شاید داشت حساب و کتاب می کرد.یا شاید اصلا دفتر ی پیدا کرده بود و برای خودش داشت نقاشی می کشید.دفتر چروکیده بود و مداد دستش آنگونه که در خاطر دارم سیاه و کوچک بود.

سرعتم کمتر شد.دیگر به اوج کنجکاوی رسیده بودم.از کنارش گذشتم.با اینکه در راه رفتن مقررات خشکی دارم و اصلا هنگام حرکت بر نمی گردم ، این بار مجبور شدم برگردم.خیلی برایم آموزنده بود.داشت از روی سرمشق " آب – بابا " می نوشت.زنی لاغر اندام و سیه چرده که داشت کارتن جمع می کرد تبدیل شد به یک قهرمان همت و اراده.تا به دانشگاه برسم در فکر اوبودم.چقدر درس آموز! امروز جنگ ، جنگ اراده ها و عزم های راسخ است.

دیگر برایم آن کارتن جمع کن دوره گرد نبود.دیگر برایم فقیر بی بضاعت نبود.برایم سرشار بود از نکته.برایم شده بود استاد.


برچسب‌ها: اراده, عزم راسخ, دل نوشته, فقیر



به قلم "هدهد" در پنجشنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۱ساعت 10:44  | 


 قرار نبود!

چند وقتی است مدام میخواهم فریاد بزنم.دارم لبریز می شوم.از دست خودم از دست امثال خودم.انگار نه انگار.اصلا عین خیالمان نیست که غرق شدیم در دنیا.اصلا مهم نیست که عقب مانده ایم.اصلا مهم نیست که داریم بردگی می کنیم.اصلا مهم نیست که دارند ما را تاراج می کنند.اصلا مهم نیست که مدام سیلی می خوریم.

حتما باید سیلی مان بزنند تا تکانی بخوریم و نگاهی بکنیم.چقدر شُل هستیم.حتما باید تمام مقدسات ما را مورد وهن قرار دهند تا یک تکانی بخوریم و بگوییم"دشمن عزیز لطفا به ما توهین نکنید!"

چه کسی جرئت دارد به قرآن توهین کند؟ چه کسی جرئت دارد به امام شیعیان اهانت کند؟

چرا هیچکس فریاد نمی زند.اشکوری به چه حقی از ش.ن دفاع می کند؟ چرا هیچکس عزای عمومی اعلام نکرد؟ چرا منتظریم رهبری تنها وارد عمل شود؟ خاک بر سر ما! مگر قرار است آقا خود تنها به جای 313 نفر اماممان را یاری کند؟

حالا آرام باش...آرام...گوش کن!

نگاه کن! بشنو! قرار نبود قرآنمان را آتش بزنند.قرار نبود اماممان را مورد اهانت قرار دهند.قرار نبود خودمان زخمی جنگ نرم باشیم.قرار نبود دختران و پسرانمان چشم هایشان را ببندند.قرار نبود حقیقت رانبینیم.قرار نبود امام زمان را تنها بگذاریم.قرار نبود از انقلاب خودمان عقب بمانیم.قرار نبود وقتی بیداری اسلامی شد و مسلمانان به ما رجوع کردند دستمان خالی باشد.قرار نبود همیشه شرمنده شهدا باشیم.قرار نبود 3000میلیارد تومان بشود مایه دلسردی مردم.قرار نبود سیب زمینی باشیم.قرار نبود...

آقا ببخشید...ممکن است بگویید قرارمان چه بود؟ ما خواب بودیم.


برچسب‌ها: دل نوشته, فریاد, وظیفه, اهانت



به قلم "هدهد" در یکشنبه هفتم خرداد ۱۳۹۱ساعت 14:16  | 


 خوف و رجا

شاید پارسال همین وقتها بود که هی می نالیدم.شاید هم اندکی بعدتر.نمیدانم.حرفم این بود که خدا همه چیز را یکباره بر سرم انداخت و گفت اگر مردی برو ببینم چه میکنی؟!

حالا نشسته ام پشت و سیستم و می بینم چه کردم.یکی یکی بار ها را که داشتم زیر آنها جزع و فزع می کردم از دوشم برداشت.

حالا نشسته است روبرویم و می گوید.بیا بارها را هم برداشتم.حالا دیگر چه مرگت است؟ حالا می خواهی چه کنی؟چه گلی می خواهی به سر خودت بزنی.سفره ای باز بود و نخوردی.حالا گرسنه ات شده؟

دلم تنگ می شود.دلم دارد برای فضاهایی که داشتم تنگ می شود.دلم دارد برای آدمهایی که دوستشان داشتم و دارم تنگ می شود.نمی دانم کجا تقصیر کردم که الان اینگونه دلتنگم.اما امیدم را از دست نمیدهم.

کاش به همان دوران بر می گشتم.نه! کاش به آن حال و هوا بر می گشتم.گاهی بازگشتن به دوران قبل یعنی تکرار شکست ها.

اعتراف می کنم که شکست خوردم.در مشکلات ، در فعالیت ها ، در...شاید تقدیر این بود.

حالا دارم خودم را آماده می کنم که به خودم استراحت ندهم.استراحت کردن یعنی عذاب.عذاب یعنی سختی کشیدنی که هیچ دستاویزی برای نجات در آن نباشد.باید در طول زندگی تلاش کرد.و استراحت همین تلاش است.

شاید بگویی چرا پرت و پلا می گویم،اما تو که مرا می شناسی حرفهایم را خوب می فهمی.

دلم تنگ است اما امیدوارم...


برچسب‌ها: دل نوشته, خوف و رجا, دلتنگ, امید



به قلم "هدهد" در یکشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 19:8  | 


 دل می رود ز دستم...

هرگز حدیث حاضر غایب شنیده ای

من در میان جمع و دلم جای دیگر است...


برچسب‌ها: دلتنگ, دل نوشته



به قلم "هدهد" در دوشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۱ساعت 21:45  | 


 دل خوش سیری چند؟

چقدر سخت است تنهایی.تازه می فهمم.همه چیز در یک چشم بر هم زدن تمام می شود و ...تنهایی!

فکرش را نمی کردم این قدر سخت باشد از دست دادن تو.نمی دانم سبک شدم که پرواز کنم یا سنگین که از غم تو سربر نیاورم؟!

خیال تو آرامم نمی گذارد.همیشه به یاد تو ام اما بی تو... راز سنگینی دوریت را از اشکهایم بپرس.آنها هم راز دارند مثل تو...

هنوز هم باورم نمی شود..."شاید تقدیر این بود...همین"


برچسب‌ها: دل نوشته, تنهایی, تقدیر



به قلم "هدهد" در شنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۱ساعت 13:18  | 


 دلتنگم ای...

دلم تنگ است.برای آفتابی شدن.احساس می کنم جامانده ام....نه من اهلش نیستم .اما نمی دانم چرا اینقدر دلم تنگ می شود.دلم برای خودم تنگ است.دیوار سرد سکوت دارد نم می کشد.استخوانهایم درد می کند.تلخ است.

دیشب به ذهنم رسید قید همه چی را بزنم.حتی قید قیدها را هم بزنم.بروم برای خودم.خود را برسانم به جایی که آفتابش دلم را گرم می کند.می خواهم آفتابی بشوم.آفتابی نیستم اما ... موش کور هم باید روزی آفتابی شود.

دلم تنگ است برای آفتابی شدن!


برچسب‌ها: دل نوشته, دل تنگی



به قلم "هدهد" در شنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۰ساعت 1:10  | 


 بازی با کلمات

نمی دانم تا به حال به کسی بر خوردید که با کلمات بازی کند؟من که زیاد دیدم شما را نمی دانم.راستش را بخواهی خودم هم گاهی با کلمات بازی می کنم.البته شما را نمی دانم.اما حالا می خواهم با کلمات بازی کنم.تا حالا دیده بودید کسی بگوید می خواهم با کلمات بازی کنم.من ندیده ام.معمولا این کار غیر عادی است.من هم الان غیر عادی ام و مسلما شما را نمی دانم.

قبل از اینکه امسال در اردوی قافله عشق شرکت کنم بعضی از این  جملات از ذهنم می گذشت.برخی هم حین اردو و مقداری بعد اردو و بسیاری الان از ذهنم می گذرد.و من تنها می توانم ردش را روی کاغذ سفید دنبال کنم. بس که سرکش است این ذهن بی قرارم!

من در مرحله جدیدی از زندگی ام قرار دارم؛شما را نمی دانم.


برچسب‌ها: دل نوشته, قافله عشق, بازی با کلمات



به قلم "هدهد" در شنبه بیستم فروردین ۱۳۹۰ساعت 19:28  | 


 ولنتاین

چقدر زیرکانه!چقدر هوشمندانه! چقدر زیبا پسندانه! ولنتاین! روز انتخاب معشوقه.روز شهادت والنتین مقدس.می خواهی برای آن کس که دوستش داری چه هدیه ای بخری؟...برای معشوقت چه هدیه ای داری؟

اصلا نمی دانم از کی این ماجرا باب شد.تا همین دو سه سال پیش از این خبرها نبود.عاشقی و این بساط ها که همیشه تاریخ به راه بود.روز معشوق را می گویم،سابقه نداشت.چشم باز کردیم و دیدیم همه از ولنتاین حرف می زنند.حالا جالب است که به جای عشاق ، دوست پسر ها و دوست دختر ها این روز را از آن خود می دانند.چیزی که نامش را عشق می گذارند و به آن سرگرمند،غافل از اینکه این همان ... مهم نیست.هر چه می گوییم می گوید حسودیتان می شود.عرضه نداری،دیگران را منع می کنی.و خدا شاهد است که علی (ع) از معاویه زیرک تر است لکن بنای غدر و خیانت ندارد.بگذریم.

دیگر خیلی وضع خطرناک شد و وجه تسمیه این روز سر از جاهای باریک در آورد.گفتیم که ای دل غافل! ما خودمان در فرهنگ ملی مان از این چیزها داریم و نیاز به این فرهنگ های وارداتی نیست.اسم قشنگی هم دارد.ایرانی ایرانی! سپندارمذگان! به جای اینکه ببینیم اصلا فرهنگ خوبی است یا نه می آییم بومی اش می کنیم آن هم نه فرهنگ را ، فقط نامش را.جالب است.همه می پرسند:تو برای معشوقت چه هدیه ای داری؟

کاری به اینها ندارم.به آنها هم ندارم.در این فکرم که من هم...من هم عاشقم.شاید دوست دارم عاشق باشم.اما عشقم فرق می کند.معشوقم فرق می کند.حتی روز معشوقم هم فرق می کند.من مفهوم عشق را نمی توانم لوث کنم.عشق پاک است.محبت های ظاهری و گاه کثیف این عوام که عشق نیست.عشق یکی است.نور است.مثل خدا.

هر روز روز خداست.هر روز روز معشوق است.آن روز که به خدا نزدیک ترم روز معشوق است.راستی تو برای معشوقت چه هدیه ای داری؟


برچسب‌ها: دل نوشته, ولنتاین, عشق, خدا



به قلم "هدهد" در دوشنبه دوم اسفند ۱۳۸۹ساعت 13:18  | 


 ال کلاسیکو! El Clasico

حالا نشسته ام و دارم می نویسم.انتهای کلاس.هنوز استاد نیامده و همه با هم حرف می زنند.من هم که در جمع همکلاسی ها نیستم، حرفهایشان به گوشم می رسد.از فوتبال می گویند ، از بازی دیشب بارسا و رئال.

- عجب مسابقه ای بود

- بهترین بازی باشگاهی دنیاست.

ـ میلان و اینتر و بعضی دربی ها خیلی خسته کننده است.

- گوآردیولا با کریس رونالدو درگیر شده بود ، دیدی؟

- عجب گلی زده بود.

- بازیشان سیاسی هم هست.بر سر اختلاف با کاتالونیا (جدایی طلبان باسک)

بارسلونا از کاتالونیا و رئال مادرید از اسپانیا.حرفهای زیادی رد و بدل می شد.همینطور همه از بازی دیشب حرف می زنند.انگار هیچ حرف دیگری ندارند.البته گاهی حرف از تمرین نوشتن ها هست.اما حالا حرف بر سر بازی دیشب جولان می دهد در فضای کلاس.می توانم ادعا کنم تقریبا تمام کلاس درباره ی فوتبال حرف می زنند.غیر از دخترها که آن طرف تر هستند و نمی دانم چه می گویند.

چند حلقه ی معرفت (!) شکل گرفته که در آن درباره فوتبال تبادل نظر و تضارب رای دارند.یکی طرفدار بارسا و یکی طرفدار رئال.بحث خیلی داغ است.آنقدر داغ که مرا هم دارد کم کم داغ می کند.خیلی شور و هیجان زیاد است.دارم داغ می شوم و مترصد فرصتم تا چیزی بگویم و اطلاعات فوتبالی ام را به رخ بکشم.ناگهان چیزی می شنوم که تمام بدنم به یکباره سرد می شود.یخ می کنم.دیگر گوشم چیزی نمی شنود.زمان به کندی برایم می گذرد.انگار شیشه ی داغ را انداخته باشی در آب سرد، خُرد می شود.خُرد شدم.وای این دیگر چه بود؟...

حالا تنهایم ، تنها در خودم.با کوله باری از غم که خود آفریده ام.گفت: این ال کلاسیکو است.در طول سال فقط چند بار تکرار می شود.پس می ارزد که بیدار بمانی!

ال کلاسیکو! دارم فکر می کنم که چه دنیای کوچکی دارد.غایت القصوای مقصودش همین است که شبی بنشیند و ال کلاسیکو ببیند.می خواهم سیاسی به مسئله بنگرم که فوتبال چیست؟ حالش را ندارم.می خواهم فرهنگی نگاه کنم، رهایش می کنم ، اصلا او چرا؟

به خودم نگاه می کنم.با هر میزان علاقه ای به فوتبال می نشینند و شبی را بیدار می مانند تا ال کلاسیکو ببینند.

من که ادعا می کنم.اما خجالت می کشم.از خودم ، از خدا.چند شب بیدار ماندم تا بازی خدا را ببینم؟! شب که پیشکش ، صبح را هم گاهی ... من هم ادعای عاشقی دارم و کجاست عشقی که زرد رویی اش نشان عشقم باشد؟!

حیف که نمی توانم در کلاس گریه کنم.بغض می کنم.بغضم را فرو می خورم ، باید گریه کنم به حال این غفلت زدگان، نه ! باید گریه کنم به حال خودم.باید گریه کنم برای خدا.آغوش گرم خدا را حس می کنم اما رویش را ندارم که به خدا نگاه کنم.چشمانم از اشک پر است اما نمیگذارم بیرون بریزد.

خدایا من خیلی از تو دور شدم، اما می دانم که با منی! بیچاره کرده ام خودم را. دستم را بگیر.نه!

خدایا مرا در آغوش بگیر...


پی نوشت:

۱. ال کلاسیکو چند شب در سال اتفاق می افتد و اوج فوتبال است.شب های خدا را بشمار!

۲.محرم اوج خداست.بوی محرم می آید.


برچسب‌ها: دل نوشته, ال کلاسیکو, خدا, فوتبال



به قلم "هدهد" در جمعه دوازدهم آذر ۱۳۸۹ساعت 17:43  | 


 خدایا مرا در آغوش بگیر!

من باید عاشق باشم وگر نه می میرم.من باید دوست بدارم وگرنه پژمرده می شوم.دارم می سوزم از بی مهری.دارم می شکنم از روزمرّگی.زندانی شدم در خود.پرنده ی فکرم محصور شده است.خود را به در و دیوار ذهنم می کوبد تا دری بگشاید.بر عبث می پاید.هیچ چیز آرامم نمی کند.هیچ چیز راضیم نمی کند.می خواهم فریاد بزنم.آن قدر فریاد بزنم که خودم هم بشنوم.دوست دارم بالای تپه ای که حالا روبرویم نشسته و به من می خندد بایستم و فریاد بزنم.فریاد بر شهر که نکبت بی مهری دارد غرقش می کند.دوست دارم دست به آسمان ببرم و یک ستاره را به زور هم که شده به زمین بکشانم.می خواهم یک بار هم که شده شهر طعم نورهای واقعی را بچشد.بس است این همه نور تصنعی.بس است لبخندهای زورکی.بس است محبت های دروغین.بس است این همه تزویر و ریا.

می خواهم بروم بالای تپه.سر به آسمان کنم و فریاد بزنم.آن قدر فریاد بزنم که صدایم خونین شود.بعد که دیگر صدایی برایم نماند،برای همه بشریت گریه کنم.بی صدا! برای خودم، برای تو،برای ... حتی برای خدا! دوست دارم ضجه بزنم بی صدا.دوست دارم اشکهایم در حلقه ی چشمانم نماند.دوست دارم مثل کودکی ام گریه کنم.آن قدر که از گریه خوابم ببرد.دیگر نبینم بر شهر چه می گذرد.و زمانی بیدار شوم که آفتاب نوازشم می کند.نسیم نوازشم می کند.پرندگان صدایم می کنند. ...آری...چه خواب شیرینی!

اما شب هنوز به آخر نرسیده ومن می خواهم خورشید را تجربه کنم.دلم نمی خواهد برگردم.می خواهم همانجا بمانم و همانطور به خدا خیره شوم و آن قدر نگاهش کنم که چشمانم سپید شود.

آه چقدر دلتنگ آسمانی شدنم.چقدر اینجا پر است از زمین! من هنوز نتوانستم بروم آن بالا.اینجا در اتاق گرم و مرطوب نشسته ام بی هیچ حرکتی.انگار زمان ایستاده است.حتی قلم دیگر نمی چرخد.خسته ام...خسته!

خدایا مرا در آغوش بگیر!


برچسب‌ها: دل نوشته, خدا, عشق, آسمانی



به قلم "هدهد" در دوشنبه هفتم تیر ۱۳۸۹ساعت 10:15  | 


 خدایا مرا در آغوش بگیر!

مرتب می گویند بنویس.چه بنویسم؟ می گویم نوشتن دل می خواهد می گوید بنویس.می گویم از چه بنویسم؟ می گوید از خودت ، از حال و روزت ، از ... می گویم چرا از حال و روزی بنویسم که خاطر دیگران مکدر کنم؟ می گوید بنویس!

دیگر زده ام به خط بی خیالی.هر چه بادا باد.به اطرافم که نگاه می کنم همه دنیا زده اند.سیاست زده ، مال زده ، قدرت زده ، شهوت زده و ...

نمی دانم چه باید بکنم؟چرا کسی نیست که بیاید همه را جدا کند از این همه دنیا؟ چرا کسی به فریاد دل مردمان نمی رسد؟می دانی چیست؟ از وقتی شکم درد را دل درد نامیدند به این مشکل دچار شدیم.از وقتی که دل تعبیر به شکم شد.حال آنکه دل فراتر است.

دل عرش الله الواسعه است.دل حرم خداست.چقدر خدا دارد در شهرهای ما کمرنگ می شود.چقدر سکولار شدیم!

خدایا مرا در آغوش بگیر!


برچسب‌ها: دل نوشته, خدا, نوشتن, تکرار



به قلم "هدهد" در یکشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۸۹ساعت 9:53  |