محرم
برخلاف گذشته و اوضاع و احوال دوستان اصلا شوق اربعین نداشتم. حتی حس و حال محرم هم در دلم نبود. از همین شب اول محرم فهمیدم امسال رنگ دلم حسینی نیست. هرچه فکر کردم درست متوجه نشدم چه باید بکنم. نه اینکه ندانم چرا حالم خوب نیست، نمیدانستم چه باید کرد که حالم خوب شود. سر شب که تلویزیون تصاویر کربلا را پخش می کرد احساس کردم می شود راهی پیدا کرد که این آتش که زیر خاکستر پنهان شده را شعله ور کرد. تسبیح را برداشتم و ۱۰۰ بار گفتم "صلی الله علیک یا اباعبدالله". تمام که شد از این کشف به خود بالیدم. گمان کردم امسال کشف بیشتری روزی ام خواهد شد. هنوز ساعتی نگذشته بود که به صورت کم سابقه ای برآشفتم. بخاطر چیز کوچکی فریاد زدم. حتی یادم نمی آید دقیقا از چه چیز عصبانی شدم و فریاد زدم. مثل یک جنون آنی آمد و رفت. سرد که شدم عذر خواستم. حالا یادم آمد که به اینکه مورد نظر اباعبدالله هستم، غرّه شده بودم.
به من نشان دادند که کوچکتر از این حرفها هستم که اصلا بخواهم خود را به دستگاه با عظمت سیدالشهدا بچسبانم. خیلی کوچکتر! خیال می کنم از همین ساعت اول، محرم امسال را از دست دادم.
اما این را فهمیدم که ارباب حواسش هست. ادب می کند مارا. همیشه ما را هدایت کرده و دستمان را گرفته. دوباره امشب این مصرع شعر افتاده است روی زبان ذهن و دلم:
خیلی حسین زحمت ما را کشیده است...
برچسبها: محرم, عاشورا, امام حسین, سیدالشهدا








