اراده

یادم نیست که داشتم کجا می رفتم.ولی از دانشگاه می رفتم به سمت شهرداری.یک بار دیدمش.داشت کارتن و مقوا و از این جور چیزها جمع می کرد.قیافه اش به گداها نمی خورد.ولی از سر و وضعش پیدا بود که از فقر رنج می برد.خیلی برایم جلب توجه نکرد اما حداقل یکی دوساعت می توانست در کنج ذهنم بماند تا دفعه بعد که دیدمش ، برایم آشنا باشد.

هوا نه خیلی گرم و بود و نه خیلی سرد.داشتم بر می گشتم که باز دیدمش.این بار اما انگار فرق می کرد. زنی لاغر اندام و سیه چرده با لباس قرمز گلدار و چادری که به کمرش بسته بود.حس کردم لاغری مفرط دارد.شاید هم تلاشی که برای لقمه نانی می کرد ، کفاف زندگی اش را نمی داد.به نظر حدود 40 ساله می رسید اما چون می دانم اینگونه افراد به خصوص زنها زودتر زیر بار زندگی شکسته می شوند ، فکر کردم شاید 30سال بیشتر نداشته باشد.

نشسته بود کنار پیاده رو و تکیه داده بود به درخت چنار بزرگی که شاید حالا هم سن خود او بود.بی اعتنا به مردمی که با هر ظاهری از کنارش می گذشتند.پیاده رو نسبتا پر رفت و آمد بود.هیچ کس به او توجهی نداشت.همه دنبال روزمرگی خود.شاید ده متر از او فاصله داشتم که دیده بودمش.برایم عجیب بود که چرا گوشه خیابان نشسته است.هنوز گوشه ذهنم بود و برایم آشنا بود.همانطور بی تفاوت به آدمهایی که می گذشتند نشسته بود.تکیه زده به درخت.دفتری را روی زانوهایش باز کرده بود.داشت چیزی می نوشت.

خیلی برایم جالب بود.او اینجا چه کار می کرد و چه می نوشت؟ شاید داشت حساب و کتاب می کرد.یا شاید اصلا دفتر ی پیدا کرده بود و برای خودش داشت نقاشی می کشید.دفتر چروکیده بود و مداد دستش آنگونه که در خاطر دارم سیاه و کوچک بود.

سرعتم کمتر شد.دیگر به اوج کنجکاوی رسیده بودم.از کنارش گذشتم.با اینکه در راه رفتن مقررات خشکی دارم و اصلا هنگام حرکت بر نمی گردم ، این بار مجبور شدم برگردم.خیلی برایم آموزنده بود.داشت از روی سرمشق " آب – بابا " می نوشت.زنی لاغر اندام و سیه چرده که داشت کارتن جمع می کرد تبدیل شد به یک قهرمان همت و اراده.تا به دانشگاه برسم در فکر اوبودم.چقدر درس آموز! امروز جنگ ، جنگ اراده ها و عزم های راسخ است.

دیگر برایم آن کارتن جمع کن دوره گرد نبود.دیگر برایم فقیر بی بضاعت نبود.برایم سرشار بود از نکته.برایم شده بود استاد.


برچسب‌ها: اراده, عزم راسخ, دل نوشته, فقیر



به قلم "هدهد" در پنجشنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۱ساعت 10:44  |