بدون شرح!
بحران تفکر دینی در صداوسیماچند وقت پیش بود شاید در ایام شهادت حضرت صدیقه طاهره (س)که پای تلویزیون نشسته بودم و شبکه های سیما را بررسی می کردم.غالبا طبق معمول برنامه مناسبتی داشتند یا برنامه های خودشان که در آن ساعت کم مخاطب ، ضعیف بود.
شبکه 5 سیما در حال پخش برنامه کودک بود و خاله نرگس برنامه رنگین کمان در حالی که لباس سرتاپا مشکی پوشیده بود،مشغول خواندن آیاتی از قرآن کریم بهمراه بچه ها بود.من شبکه را عوض کردم ولی نکته ای ذهنم را درگیر کرد.
چرا فقط در ایام شهادت و عزا آیات قرآن وارد برنامه های سایر شبکه های سیما می شود؟فکر کنید! آنچه که کودک درباره قرآن از سیمای جمهوری اسلامی می آموزد این است که قرآن فقط برای عزاست و موسیقی و رقص برای ایام شادی است.چندبار دیده شد که در ایام شادی قرآن در برنامه کودک خوانده شود؟انتظار می رود که کار قرآنی در متن برنامه های سیما قرار گیرد.کار دینی نیازمند فکر دینی است و آنچه اکنون در سیمای جمهوری اسلامی دیده نمی شود ، فکر دینی است.صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران دچار بحران تفکر دینی است.
شاید امثال بنده از سینما و اصلاح شدنش دل بریده باشند .چراکه کار از دست خارج شده و بازیگران نه چندان مذهبی هم از فساد در آن می نالند.برای سینما باید طرحی نو در انداخت.لکن صدا و سیما به عنوان رسانه ای کاملا حکومتی که پرمخاطب ترین رسانه هاست،چه می کند؟برنامه های سیما درست است که باید نماینده تفکر جامعه باشد ، اما مهمتر از آن باید به جامعه جهت بدهد.
درد اینجاست که در حال حاضر نه تنها جهت صحیح نمی دهد،بلکه نماینده جامعه و تفکر جامعه هم نیست.آیا جامعه ما اینقدر ضعف فکر دینی دارد؟از دهها سریالی که در تلویزیون ساخته می شود،چند سریال به دردهای مبتلابه جامعه می پردازد؟آیا تمام جامعه خلاصه می شود در نیمه شمالی شهر؟آن هم کلان شهر تهران؟جالب اینجاست که اگر شهر با فرهنگ و تمدنی مثل اصفهان هم بخواهد به تصویر کشیده شود،اصفهان مدرن خواهد بود.
چگونه انتظار داریم که فرهنگ ایرانی اسلامی حفظ شود ،حال آنکه خود دچار مسائل ضد فرهنگی هستیم؟چگونه مردم را از تجمل گرایی باز داریم درحالی که زندگی قهرمانان فیلمها و سریالهایمان زندگی متمولین شهر است؟اگر هم به جامعه مستضعف پایین شهر هم سری می زنیم از باب کمیک بودن فضای آنهاست.همیشه بالا نشینان پایتخت بیشتر از پایین نشینان و شهرستانی ها می فهمند.این منطق از کجای جامعه برداشت می شود؟
از آن بدتر اینکه ترویج رفتارهای غیرمعمول از نظر دین ، ارتباط و اختلاط دختر و پسر، رئابط انسانی ناسالم،عاطفه و محبت فراموش شده،نبود تقوا و دین داری و...سبب خالی شدن برنامه های سیما از محتوای دینی است.

همواره انتظار می رود که در برنامه هنگام افطار در ماه مبارک رمضان باید فضایی ترسیم شود که خدا بیشتر جلوه کند.آیا می توان خدا را در چهره مجری سیما دید که با لباسهای جیغ و آرایشی غیر اسلامی وارد صحنه می شود.نسبت این برنامه با افطار چه خواهد بود؟آیا صرفا جذاب بودن برنامه دلیل بر موفقیت آن است؟ اگر چنین است پس چرا برنامه های با محتوای دینی جذاب ساخته نمی شود؟چرا کنداکتور پخش برنامه های دینی را در ساعات کم بیننده پخش می کند؟
به نظر می رسد بخش عمده ای از بدنه رسانه به صدا و سیما بعنوان یک ابزار سرگرمی نگاه می کنند نه یک مکتب تربیتی.رسانه در اولویت اول خود وظیفه تبلیغ دارد.ضرورتی ندارد در برنامه های دینی و مذهبی الزاما با یک روحانی گفتگو صورت بگیرد.همینکه حجه الاسلام والمسلمین راستگو دربرنامه کودک حاضر می شود و کودکان را با مقوله "خنده درست" آشنا می کند نقطه بسیار مثبتی است.چیزی که در سالهای اخیر کمرنگ و کمرنگ تر می شود.طنزهای از روی فهم و سالم جای خود را به فکاهی و هزل و هجو می دهند و از دل آنها "خنده بازار" می آید که با تمسخر کار خود را پی می گیرد.البته انتقاد از فضا و مشابهت سازی ها برای اثر گذاری بیشتر ضرورت دارد لکن نباید فراموش کرد که رسانه محیطی تربیتی است و نباید به هر قیمتی به هدف رسید.
شاید خاطره "دعوای برره ای" و اثرات مخرب آن در جامعه از ذهن ما خارج نشده باشد.چرا باید پنداشت که به هر قیمتی باید انتقاد کرد و حتی اگر مبانی با نگاه ما همسان نبود باید تخریب شود؟این اتفاقی است که گاهی در برنامه های گفتگویی رخ می دهد.درحالی که "یامین پور"ها برای شفاف سازی فضای سیاسی بعد از فتنه 88 تلاش می کنند، به شدت بایکوت می شوند ، "فردوسی پور" ها برنامه های با انتهای باز پخش می کنند.آیا این دامن زدن به جنبه سرگرمی بودن رسانه نیست؟!
شاید در تمام بخشهای صدا و سیما و تمام برنامه ها که نقد هرکدام شرحی مفصل می طلبد ، بتوان "واحد مرکزی خبر" را موفق تر از سایر بخشها دانست.عملکرد واحد مرکزی خبر نشان می دهد که از سایر برنامه سازیها و گروههای تلویزیونی بیشتر با نظام و انقلاب هماهنگ است.درست است که به حسب خاص بودن شرایط جامعه بسیاری از اخبار بیان نمی شود اما غالب اخبار به صورت حساب شده کار می شود.انتخاب شیوه های جدید خبری و تشکیل "باشگاه خبرنگاران جوان" به غنای اخبار سیما کمک شایانی کرده است.هرچند انتظار می رود سطح فعالیت این واحد به دلیل حجم اخبار ارسالی از سوی شبکه های ماهواره ای ، بالاتر رود.
علی ای حال اگر بپنداریم که اوضاع صدا و سیما اوضاع بسامانی است به نظر می رسد ساده اندیشی است.هرچند نباید منکر زحمات دلسوزان شد.بنابر این باید به نقدهای منصفانه تمکین کرد.در این میان حضور پررنگ حوزه و دانشگاه برای جهت دهی به روند صداوسیما برای تبدیل شدن به یک رسانه قدرتمند دینی و جهانی بیش از پیش احساس می شود.
در آینده به نقد بخشهای مختلف صدا و سیما و راهکار های آن خواهیم پرداخت.
نابینااتوبوس که آمد بلافاصله سوار شدم.این اواخر بیشتر با اتوبوس رفت و آمد میکنم.دنیای عجیبی دارد.نمیدانم چرا احساس قرابت بیشتری با مسافران اتوبوس دارم.شاید بخاطر یک دست بودن.هیچ کدام نه پراید دارند و نه پرادو! هنوز از ایستگاه حرکت نکرده بودیم .یکی زیر بغلش را گرفته بود و سوارش کرد.اولین جایی که خالی بود کنار دست من بود.آمد نشست.نابینا بود.جوانی شاید بیست و چند ساله.اولش چیزی نگفت.بعد که راه افتادیم شروع کرد پرسیدن البته با فاصله و یکی یکی.
- تا الغدیر خیلی راهه؟
- تقریبا
- از طرف جرجان می ریم؟
- نه جرجان مسیرش طرف دیگه ست .میریم پمپ بنزین،بسیج و بعد الغدیر
- شما الغدیر پیاده میشی؟
- نه من شهرک بهزیستی پیاده میشم قبل از الغدیر
تلفنم را جواب دادم. به او داشتم فکر می کردم.یعنی چه حسی داشت.خیلی دوست داشتم بدانم که او مادرزاد نابیناست یا اتفاقی افتاده.چقدر سخت است که یک بینا چشمانش بسته شود.اصلا کورمادرزاد محیط را چگونه تصور می کند؟
- نرسیدیم؟
- نه هنوز خیلی مونده
- اینجا [میدان] مازندرانه؟
- نرسیده به مازندرانه.
- ساعت چنده؟
- ده دقیقه به هفت.
- عجب! اون آقا چهل دقیقه منو انداخت عقب گفت هفت و نیمه!
کورمادرزاد هیچ تصویری از آنچه ما می بینیم ندارد پس چطور با لمس کردن اشیاء را در می یابد؟ آه! چقدر سخت است که رنگ را درک نکنی.چقدر سخت است که نور را درک نکنی.
- ببخشید تو الغدیر مسجد داره؟
- خیلی تو مسیرم نیست ولی...آره یه مسجد داره.
- کجاست؟
- نمیدونم وسطای الغدیره.
- من میخوام برم فلکه باهنر.فلکه باهنر داره؟اونجا مسجد داره؟
- آره فلکه باهنر داره ولی مسجد رو نمیدونم.
- تو این مسجدی که گفتی نماز جماعت برگزار میشه؟
دور میدان بسیج که دور میزدیم آفتاب عصر تابستان که جانش را ظهر برای گرم کردن هوا گذاشته بود،به صورتم خورد.چشمم را بستم.او نور را چطور تصور می کرد؟
من هم نمی توانستم نور را ببینم.با اینکه همه جا بود.من هم باید از همه می پرسیدم راهم را.اگر کسی هم کمکم نمی کرد باید آواره می شدم.هنوز هم نمی شود به خیلی ها اعتماد کرد.شاید مرا گمراه کند.ای کاش کسانی که حس میکردی دارند راه درست را نشانت می دهند رهایت نمی کردند و تا مقصد همراه تو می ماندند.
دنبال نور می گردم.

- الله نور السماوات والارض...
- و من اعرض عن ذکری...نحشره یوم القیامۀ اعمی
- شمع جویی و آفتاب بلند/روز بس روشن و تو در شب تار
یک لحظه عشقحس و حال عجیبی بود.تا آنجا که یادم می آید هیچگاه چنین حسی نداشتم.صبح آمدم که بروم به سمت جلسه هم اندیشی.به نظرم رسید از درون حرم بروم. صبح ها حرم خیلی دل انگیز تر است.چندبار طلوع آفتاب را در حرم دیده بودم.همیشه صحن انقلاب برایم خاطره انگیز و روح بخش است.به سنت همیشه رفتم وسط صحن رو به پنجره فولاد و شروع کردم به خواندن...یکباره حس عجیبی به من دست داد.چیزی در دلم می جوشید اما نمی دانستم که چیست! حس کردم یک لحظه توجه آقا به من جلب شد؛ یک لحظه عشق.در ابهام بودم.چرا؟!
یادم افتاد به شلمچه.آنجا هم امسال چنین حسی داشتم.اصلا امسالم رنگ و بوی امام رضا (ع) داشت.حاج حسین می گفت این فضا ، فضای رقیق شده گنبد و بارگاه علی بن موسی الرضاست.یاد شهدا افتادم.یاد نعمت هایی که ازآنها گرفته بودم.انگار آقا داشت یک یک محبت هایش به من را می شمرد.راستش شرمنده بودم.هل جزاءالاحسان الا الاحسان؟ اما من...
این سفر مشهد عجیب ترین سفری بود که تا حالا رفته بودم.آقا ممنونم.
لیلینمیدونم چرا باید همچین بلایی سرم بیاد.شاید می دونم.آره میدونم.تقصیر خودمه.از بس مراقب خودم نیستم اینطوری میشه.یه موقع یه گلوله توپ میخوره بهت و جابجا دود میشی میری هوا.یه وقتی گلوله مستقیم میخوره وسط پیشونیت و تموم.یه موقعی گلوله میخوره تو قلبت و چند ثانیه درد میکشی و بعد تموم.یه موقع سرت رو گوش تا گوش می برن و تا چاقو به رگت نرسیده درد می کشی.اما یه وقتایی هم تیغ بر میدارن و آروم رو دست و پات خط میندازن.شاید هم رو دلت.خراش های کوچیک و سطحی اما سوزناک و درد آور.گاهی نمک هم روش می پاشن.
من باید بکشم.باید با تیغ بیفتن به جونم.باید درد بکشم.اینقدر درد بکشم که آدم بشم.حقمه!
اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟!
غم دل با که بگویم که مرا یاری نیست/جز تو ای روح و روان هیچ مددکاری نیست
راز دل را نتوانم به کسی بگشایم/که در این دیر مغان راز نگهداری نیست
دنبال التیام زخم هستم.کسی مرهم داره؟
ارادهیادم نیست که داشتم کجا می رفتم.ولی از دانشگاه می رفتم به سمت شهرداری.یک بار دیدمش.داشت کارتن و مقوا و از این جور چیزها جمع می کرد.قیافه اش به گداها نمی خورد.ولی از سر و وضعش پیدا بود که از فقر رنج می برد.خیلی برایم جلب توجه نکرد اما حداقل یکی دوساعت می توانست در کنج ذهنم بماند تا دفعه بعد که دیدمش ، برایم آشنا باشد.
هوا نه خیلی گرم و بود و نه خیلی سرد.داشتم بر می گشتم که باز دیدمش.این بار اما انگار فرق می کرد. زنی لاغر اندام و سیه چرده با لباس قرمز گلدار و چادری که به کمرش بسته بود.حس کردم لاغری مفرط دارد.شاید هم تلاشی که برای لقمه نانی می کرد ، کفاف زندگی اش را نمی داد.به نظر حدود 40 ساله می رسید اما چون می دانم اینگونه افراد به خصوص زنها زودتر زیر بار زندگی شکسته می شوند ، فکر کردم شاید 30سال بیشتر نداشته باشد.
نشسته بود کنار پیاده رو و تکیه داده بود به درخت چنار بزرگی که شاید حالا هم سن خود او بود.بی اعتنا به مردمی که با هر ظاهری از کنارش می گذشتند.پیاده رو نسبتا پر رفت و آمد بود.هیچ کس به او توجهی نداشت.همه دنبال روزمرگی خود.شاید ده متر از او فاصله داشتم که دیده بودمش.برایم عجیب بود که چرا گوشه خیابان نشسته است.هنوز گوشه ذهنم بود و برایم آشنا بود.همانطور بی تفاوت به آدمهایی که می گذشتند نشسته بود.تکیه زده به درخت.دفتری را روی زانوهایش باز کرده بود.داشت چیزی می نوشت.
خیلی برایم جالب بود.او اینجا چه کار می کرد و چه می نوشت؟ شاید داشت حساب و کتاب می کرد.یا شاید اصلا دفتر ی پیدا کرده بود و برای خودش داشت نقاشی می کشید.دفتر چروکیده بود و مداد دستش آنگونه که در خاطر دارم سیاه و کوچک بود.
سرعتم کمتر شد.دیگر به اوج کنجکاوی رسیده بودم.از کنارش گذشتم.با اینکه در راه رفتن مقررات خشکی دارم و اصلا هنگام حرکت بر نمی گردم ، این بار مجبور شدم برگردم.خیلی برایم آموزنده بود.داشت از روی سرمشق " آب – بابا " می نوشت.زنی لاغر اندام و سیه چرده که داشت کارتن جمع می کرد تبدیل شد به یک قهرمان همت و اراده.تا به دانشگاه برسم در فکر اوبودم.چقدر درس آموز! امروز جنگ ، جنگ اراده ها و عزم های راسخ است.
دیگر برایم آن کارتن جمع کن دوره گرد نبود.دیگر برایم فقیر بی بضاعت نبود.برایم سرشار بود از نکته.برایم شده بود استاد.
قرار نبود!حتما باید سیلی مان بزنند تا تکانی بخوریم و نگاهی بکنیم.چقدر شُل هستیم.حتما باید تمام مقدسات ما را مورد وهن قرار دهند تا یک تکانی بخوریم و بگوییم"دشمن عزیز لطفا به ما توهین نکنید!"
چه کسی جرئت دارد به قرآن توهین کند؟ چه کسی جرئت دارد به امام شیعیان اهانت کند؟
چرا هیچکس فریاد نمی زند.اشکوری به چه حقی از ش.ن دفاع می کند؟ چرا هیچکس عزای عمومی اعلام نکرد؟ چرا منتظریم رهبری تنها وارد عمل شود؟ خاک بر سر ما! مگر قرار است آقا خود تنها به جای 313 نفر اماممان را یاری کند؟
حالا آرام باش...آرام...گوش کن!
نگاه کن! بشنو! قرار نبود قرآنمان را آتش بزنند.قرار نبود اماممان را مورد اهانت قرار دهند.قرار نبود خودمان زخمی جنگ نرم باشیم.قرار نبود دختران و پسرانمان چشم هایشان را ببندند.قرار نبود حقیقت رانبینیم.قرار نبود امام زمان را تنها بگذاریم.قرار نبود از انقلاب خودمان عقب بمانیم.قرار نبود وقتی بیداری اسلامی شد و مسلمانان به ما رجوع کردند دستمان خالی باشد.قرار نبود همیشه شرمنده شهدا باشیم.قرار نبود 3000میلیارد تومان بشود مایه دلسردی مردم.قرار نبود سیب زمینی باشیم.قرار نبود...
آقا ببخشید...ممکن است بگویید قرارمان چه بود؟ ما خواب بودیم.